می گویند دو شاکی رفتند پیش ملانصرالدین. شاکی اول گفت: «من از فلانی پول طلب دارم، نمی دهد. می گوید آه در بساط ندارم. این حرفش منطقی نیست.»
ملا گفت: «تو حق داری.»
شاکی دومی گفت: «فلانی از من طلبکار است، ولی ندارم بدهم، ورشکسته ام، این مرد مرا تحت فشار گذاشته.»
ملا جواب داد: « تو هم حق داری !»
شاگرد ملا که ناظر این گفت و گو بود گفت: «ملا تو چطور هم به طلبکار گفتی حق داری هم به بدهکار.»
ملا گفت: « تو هم حق داری !»
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند؟ گفت: «مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد میآید و …
سلطان سنجر را در آن وقت که به دست غزان گرفتار شده بود، پرسیدند: «علت چه بود که مُلکی بدین وسعت و آراستگی که تو را بود، چنین مختل شد؟» گفت: «کارهای بزرگ به مردم خُرد فرمودم و کارهای خُرد …
فرعون خوشه اى انگور در دست داشت و تناول مى کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه …