می گویند دو شاکی رفتند پیش ملانصرالدین. شاکی اول گفت: «من از فلانی پول طلب دارم، نمی دهد. می گوید آه در بساط ندارم. این حرفش منطقی نیست.»
ملا گفت: «تو حق داری.»
شاکی دومی گفت: «فلانی از من طلبکار است، ولی ندارم بدهم، ورشکسته ام، این مرد مرا تحت فشار گذاشته.»
ملا جواب داد: « تو هم حق داری !»
شاگرد ملا که ناظر این گفت و گو بود گفت: «ملا تو چطور هم به طلبکار گفتی حق داری هم به بدهکار.»
ملا گفت: « تو هم حق داری !»
نقلست از شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه که گفت: عمری است که میخواهم که گویم “حسبی الله” چون میدانم که از من این دروغ است نمیتوانم گفت. «تذکرة الاولیاء .:. عطار»

براى امیرى خرما هدیه آوردند. خیال کرد خرماى تر و تازه است و قابل نگهدارى نیست. دستور داد فقراى شهر …
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار* رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران* می کرد، در دیده او کشید و کور شد. حکومت* به داور بردند. گفت: «بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، …