چنان نفرت انگیز شده ام که تحمل ام برایش سخت شده است. انگار کتابی باشم که از روی اجبار باید تمامش کند. هر روز صبح با اکراه صفحه ای را آغاز می کند؛ هر حرف را با انبوهی از اندوه، خشم، حسرت، غم و نفرت آنچنان از دیده می گذراند که هیچگاه کلمه ای مستقل و معنادار در ذهن و زبانش جاری نمی شود. با این حال نمی دانم چرا هر شب یک علامت می گذارد؟! گوشه ی آخرین صفحه ی خوانده شده را تا می کند. گویی قصد ندارد صفحه ای ناخوانده باقی بماند. مرا ذره ذره و حرف حرف… و جایی برای شکایت و گله نیست. زندگی تا آخرین نقطه از آخرین صفحه ی مرا نخواند، رهایم نمی کند.
این انصاف نیست! یوسف را از چاه بیرون آوردند و من هنوز آن پایین منتظرم.
«س.م.ط.بالا»