نشسته ای درست روبروی من. کنار پنجره. همه لباس سفید به تن کرده اند، حتی کلبه ی کوچک ما؛ و تو سرمای سیاه زمستان را تماشا می کنی – خودت اینطور می گویی – و مرا مهمان می کنی به گرمای نگاهی از عشق و لبخندی از سر لطف و آغو… بهتره من برم هیزم جمع کنم تا کار به جاهای باریک نکشیده ….
«س.م.ط.بالا»