دست س.م.ط.بالانثر آبدار2014-05-14 دست فروش، دستهایش را فروخت و هنوز نمی تواند یک دست لباس نو بخرد… «س.م.ط.بالا» اجتماعدستدست فروشفقرلباسنثر
آتش کینه به اندیشه ی ما س.م.ط.بالاخواستم شعر باشد2014-05-09 مدعی خواست که از بُن بکند ریشه ی ما به دو دینار خرید از پدرم تیشه ی ما از همان … ادامه خواندن
ساده لوح س.م.ط.بالانثر آبدار2017-08-12 چه ساده لوح بود وجدانی که با دادن پول خُردی به گدایی در چهارراه، آسوده شد. «س.م.ط.بالا»ادامه خواندن
گوسفند فاتح یا رستگاری در قله س.م.ط.بالانثر آبدار2016-06-01 گفت: «بیا با هم قله رو فتح کنیم. چرا باید تا آخر عمر فقط در دامنه ی کوه باشیم؟» گفتم: … ادامه خواندن
کدام رنج؟! کدام گنج؟! س.م.ط.بالاپراکنده های ادبی, نثر آبدار2013-10-19 مولانا گفت: ای قوم به حج رفته کجایید کجایید *** معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار *** در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بیصورت معشوق ببینید *** هم خواجه و هم … ادامه خواندن