حکیم به راهی می رفت. سر به زیر داشت و زیر لب ذکر می گفت (بعدها روشن شد که حکیم به راننده ای که چندی پیش با سرعت از کنارش رد شده و آب جمع شده در خیابان را بر لباسش پاشیده بود، ناسزا می گفت). پسری را دید در کنار خیابان بساط کرده و سیگار و آدامس می فروشد. نزد وی رفت و گفت: “تو را چه می شود که در این هوای سرد اینجا نشسته ای. چه می کنی؟ پدرت در چه کار است؟”
پسر گفت: “مگر چشمانت را موش خورده؟ سیگار و آدامس می فروشم. بعد از مدرسه به اینجا می آیم و کار می کنم. تکالیفم را هم همینجا می نویسم. پدری پیر دارم که پس از سی سال کار بازنشسته شده و مستمریش کفاف هزینه های درمان خودش را هم نمی دهد.”
حکیم گفت: “آیا پدرت بیمه نبود؟”
گفت: “چرا بود. اما در صندوق بیمه پولی نمانده بود. همه را هبه کرده بودند.”
حکیم گفت: “آیا تو را خواهر و برادری هست؟”
گفت: “آری. برادری دارم که در کارخانه ای بزرگ، کار می کند. اما شش ماه است حقوق نگرفته است. به تازگی هم می خواهند او را بیرون بیاندازند.”
حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
گفت: “آری برادر دیگری دارم که دوستان ناباب زیادی داشت. به دام اعتیاد افتاد و الان نمی دانم در کدام خیابان افتاده است.”
حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
گفت: “آری. خواهری دارم. با کمالات و با هنر. مانده است در خانه بی شوهر.”
حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
گفت: “آری. برادر دیگری دارم. او هم درس می خواند. به دانشگاه می رود که بیکار نباشد. او معتقد است نباید باعث افزایش آمار بیکاران باشد.”
حکیم گفت: “آیا بازهم هست؟”
پسر گفت: “آری. آری. خواهر دیگرم در راه است. یک یا دو ماه دیگر به دنیا می آید.”
حکیم گفت: “تکلیف امروزت چیست؟”
پسر گفت: “باید از روی جمله ی – فرزند بیشتر، زندگی بهتر – صد بار بنویسم.”
حکیم از پسر سیگاری خرید و روشن کرد و رفت تا در افق محو شود که مریدان رسیدند و مانع شدند.

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در: