در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من پایتخت را دوست دارم. چرا که تجارت را دوست دارم. اینجا همه خریدارند و همه فروشنده. همه در این بازار آشفته ضرر می کنند و من ضرر را دوست ندارم. و این همان تناقضی است که مرا مجبور می سازد عقل را از دل، احساس را از منطق و روح را از جسم جدا کنم. حال آنکه آدمی چیست جز عقل در کنار دل، احساس در کنار منطق و روح در کنار جسم؟ پایتخت معمایی شده است پیچیده. اما کلید حل معما همان است که پدرم می گفت :”پسرم آدم باش” …
دریغ که کلید گم شد…

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , , ,