یکی از شاعران پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بیرون کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان به دنبال وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت: «این چه حرام زاده مردمان اند؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!»
امیر از دور بدید و بشنید و بخندید و گفت: «ای حکیم، از من چیزی بخواه.» گفت جامه ی خود می خواهم اگر انعام می فرمایی.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان *** مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
«گلستان سعدی»
چیزهایی هست که باید نوشت ....
خواندن بعدی
از سیاست گفتیم، از سیاست نوشتیم؛ اما با سیاست عمل نکردیم. از دیانت گفتیم، از دیانت نوشتیم؛ اما با دیانت عمل نکردیم. راست می گفت مرحوم مدرس: “دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست”. نه این …
نقلست که یک روز شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه یکی را دید زار میگریست. گفت: چرا میگریی؟ گفت: دوستی داشتم بمرد. گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد؟! “تذکرة الاولیاء .:. عطار”
یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید «التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع[1]». هیچ باشد که به قوت …