براى امیرى خرما هدیه آوردند.
خیال کرد خرماى تر و تازه است و قابل نگهدارى نیست. دستور داد فقراى شهر را خبر کنند تا به مسجد بیایند. وقتى آمدند متوجه شد خرما خشک است و قابل نگهداشتن، رو به فقرا کرد و گفت: شنیده ام شما شب ها در مسجد مى خوابید و بى وضو نماز مى خوانید، تصمیم دارم محبوستان کنم.
گفتند: ایهاالامیر قسم مى خوریم که دیگر پاى به مسجد نگذاریم!
چیزهایی هست که باید نوشت ....
خواندن بعدی
ما را ببین و یکدم با ما نشین و یکدم این شام را سحر کن تا چای می کشد دم «س.م.ط.بالا» (به تاریخ: بیست و هفتم فروردین ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
یکی از وزرا پسری کودن داشت. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مراین را تربیتی میکن مگر عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود پیش پدرش کَس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد. چون بُوَد اصل …
جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، …