براى امیرى خرما هدیه آوردند.
خیال کرد خرماى تر و تازه است و قابل نگهدارى نیست. دستور داد فقراى شهر را خبر کنند تا به مسجد بیایند. وقتى آمدند متوجه شد خرما خشک است و قابل نگهداشتن، رو به فقرا کرد و گفت: شنیده ام شما شب ها در مسجد مى خوابید و بى وضو نماز مى خوانید، تصمیم دارم محبوستان کنم.
گفتند: ایهاالامیر قسم مى خوریم که دیگر پاى به مسجد نگذاریم!