شعر زیر توسط آقای “محمد نظری ندوشن” سروده شده و من آن را از سایت “دفتر طنز حوزه ی هنری” به نشانی اینترنتی http://www.daftaretanz.com ، نقل کرده ام.
دائم از غصه میزنم بر سر
زندگی مشکل است بیدلبر
دوستانم شدند بابا، و
بنده هستم هنوز بیهمسر
پیرمردی مجردم، که همه
میدهندم نشان به یکدیگر
پسرِ پیر داند ارزش زن
پیر دختر هم ارزش شوهر
زرگر از قدر زر خبر دارد
گوهری داند ارزش گوهر
وای بر من، خروس با مرغ است
شدهام از خروس هم کمتر
نه جگر دارم و نه دندانی
بسکه دندان گذاشتم به جگر
گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش بر زیر خاکستر
گفت یک بچه دبستانی:
«میم مثل چه؟» گفتمش: «محضر»
با تو از راز خویش میگویم
گرچه آن را نمیکنی باور:
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
همه عمر در تعب بودن
از غم و غصه جانبهلب بودن
با هزاران کمال و فضل و ادب
بین افراد بیادب بودن
از مرضهای سخت در بستر
روز و شب در تنور تب بودن
با یکی از اجنه تنهایی
کنج یک غار نصفشب بودن
در جهنم هزار و ششصد سال
با ابوجهل و بولهب بودن
هست اینها و بدتر از اینها
بهتر از مثل من عزب بودن
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
خواب دیدم شبی که زن دارم
کت و شلوار نو به تن دارم
جشن برپا شدهست و از هر سو
میهمانان مرد و زن دارم
جای یک زوجه، شانزده زوجه
جای ماشین عروس ون دارم
صبح وقتی که چشم وا کردم
باز دیدم که صد محن دارم
نه کتی در برم، نه شلواری
نه اگر جان دهم کفن دارم
نشود مبتلا کسی، یارب
به چنین حالتی که من دارم
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
دوش رفتم به درب خانه وی
زنگشان را فشار دادم هی
عوض گل رسید بوته خار
جای او در گشود مادر وی
گفتم: «ای نازنین، قبولم کن
به غلامی، که عمر من شد طی»
گفت: «هستی نجیب؟» گفتم: «هان»
گفت: «مؤمن چطور؟» گفتم: «اییی…»
گفت: «کار تو چیست؟» گفتم: «هیچ»
گفت: «سرمایه تو؟» گفتم: «هییی…»
گفت: «پس بیش از این نکن اصرار»
گفت: «پس بعد از این نشو پاپی»
گفتم: «ای بر سرت بلا بارد
صبر بر این بلا کنم تا کی؟
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم…»
گر موفق شوم به دیدن او
گویمش: «ای نگار زیبارو
آنقدر عاشق تو ام که مپرس
آنقدر مخلص تو ام که مگو
هرکسی جز تو را بگیرم، هست
زن بد در سرای مرد نکو
نشود حسنهای ما کامل
تا ندارم زن و نداری شو
دختر خانه بودهای، کافیست
خانم خانه باش و کدبانو
تا به کی پیش مادرت باشی؟
همنشینی بد است با بدخو
کس ندیده کلاغ با طاووس
کس ندیده گراز با آهو…»
پاک دیوانهام، چه میگویم؟
اینچنین کی زنم شود یارو
مبتلایم به درد ناجوری
که نگردد علاج با دارو
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
چون به تن میکنند جامه تنگ؟
شده چادر برای زنها ننگ
در خیابان لباسها دارند
با بدنها نبرد تنگاتنگ
تا بگویی که «این چه ترکیبیست؟»
میشوی بیکلاس و بیفرهنگ
در چنین دورهای که هر دهِ ما
گفته زکی به شهرهای فرنگ
تا زمانی که پیر صد ساله
صورتش خوشگل است و رنگارنگ
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
«حشمت» آید به چشم من «نسرین»
«قدرت» آید به چشم من «پروین»
بشنو اکنون حکایتی جالب
گر نداری به حرف بنده یقین
میگذشتم زکوچهای، دیدم
برگی از یک مجله روی زمین
روی آن عکسی از دو دختر بود
چهره هر دو مثل حورالعین
نیم ساعت به دیده حسرت
خیره بودم بر آن ورق همچین
زنی آمد که: «چیست این؟» گفتم:
«چه بگویم، خودت بیا و ببین
روی زیبای حوریان بهشت
کرده است این مجله را تزیین»
گفت: «یارو، خدا شفات دهد
باشی از این به بعد بهتر از این
اینکه عکس فرشته میبینی
هست عکس لنین و استالین…»
گفتم: «امروز چون تو میبینم
همه را، ای نگارِ ماهجبین»
گفت: «بس کن، نگار سیخی چند؟
شدهای پاک خل، منم: افشین…»
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
دیدگاهتان را بنویسید