زنده ای. چشمانت باز می شوند. سقف اتاق نم ندارد، غم دارد. رویت را بر می گردانی به سمت پنجره. نور خورشید چشمانت را اذیت نمی کند؛ چند روزی هست، از وقتی که آن پرده ی سیاه را خریدی.
صدای تیک تیک ساعت دیواری، تنها صدایی که همیشه می شنوی، شمارش نفس هایت، تیک. تیک. تیک.
پاهایت سست و ضعیف شده، عصایت را بر می داری ولی به او اعتماد نداری، به دیوار تکیه می زنی. به آینه روبرو نگاه می کنی. موهایت مثل دندان هایت سفید… راستی دندان هایت کو… فراموششان کردی؟!
از خود می پرسی «آیا وقت آن نیست که عقربه های ساعت دیواری چیزی برای شمردن نداشته باشند؟»
لباس می پوشی مثل هر روز صبح. صبحانه با نان داغ و تازه لذت دیگری دارد…
در را قفل می کنی. چقدر پله… پوزخندی می زنی و به سمت آسانسور می روی. این کاغذ چیست؟ چشمهایت را تنگ و تیز می کنی. ” آسانسور خراب است. لطفا از راه پله استفاده کنید. با تشکر. مدیر ساختمان “… حالا پله ها به تو لبخند می زنند…
نانوایی مثل همیشه شلوغ است. نان سنگک گران هم که باشد طرفدار دارد…
نان را که می گیری، صبر نمی کنی و عصا زنان راه خانه را در پیش می گیری. چند قدم بر می داری. احساس ضعف می کنی، دنیا دور سرت طواف می کند. به نانی که خریدی نگاه می کنی انگار دو سه تاست. چشم ها را می بندی و باز تاریکی… زمین می خوری… صداهای مبهم و درهم همه جا هست.
شاید عقربه های ساعت از حرکت افتاده باشند. به هیچ چیز فکر نمی کنی. هیچ کس. خاطره ای. آرزویی. هیچ. همیشه منتظر بودی. منتظر همین… اما، اما حالا…
تازه میفهمی چقدر دوست داشتی یکبار دیگر طعم دلچسب صبحانه با نان سنگک تازه را بچشی. فقط یکبار دیگر…
پس نان را محکم نگه دار، تو زنده می مانی…

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , ,