آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت.
مردم با چهرههای خوابآلود از خانهها بیرون میآمدند و راهی محل کار و کسب میشدند.
مردی در خیابان، کناری ایستاده بود. ظاهرش پریشان نبود. اما چهرهای مستاصل داشت. هرگاه ماشینی به مرد نزدیک میشد، کمی جلو میرفت، دست بلند میکرد و ملتمسانه کمک میخواست.
هیچکس توقف نمیکرد. هیچکس سرعتش را کم نمیکرد. و مرد مایوس عقب میرفت.
و من فکر کردم چقدر خواب و غافل هستیم، شاید زلزله به زندگی مرد افتاده باشد. و چه بسیارند مردمانی همچون او.
از خواب بیدار نمیشویم؛ مگر آنکه آوار را با چشمان خود ببینیم، خاکهای مانده بر تنها را ببینیم و اشکهای سیاه شده بر صورتها را.
پاییز بود. و من زمزمه کردم «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» و عبور کردم.
«س.م.ط.بالا»
پینوشت: تصویر استفاده شده در این مطلب ارتباطی با زلزلههای کشورمان (ایران) ندارد.
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم