(صبح در منزل) رفتم پشت در. کمی مکث کردم، صدایی نمی آمد. همینطور که با دست ضربه ی آرومی به در می زدم گفتم: «علی! پاشو؛ مدرسه ات دیرمیشه. پاشو زود حاضر شو.» در رو باز کردم رفتم داخل. همینطور …
خسته و کلافه و درمانده… اینچنین حالتی داشت. به هر کس که میشناخت رو انداخته بود. حتی به آن ها که نمی شناخت. اما نه … کسی وقت ندارد. همه گرفتار. تلفن ها یا خاموشند یا اشغالند و یا «مشترک …
نوشته های شما همیشه فوق العاده اند
زمین به ما آموخت
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین، ما چرا نفس نکشیم؟!
فریدون مشیری
همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و یا پای دیگر رو به بلندی رفتهایم
و درنتیجه
وجود مان معلق بوده است…
بزرگ علوی