شاعر بود…
شاعر بزرگی که سالها کسی شعری از او نمیدید…
یک روز _ برحسب تصادف ، دیدمش … پرسیدم: چرا ؟ چرا ساکتی؟
حیف نیست؟
گفت : من دیگر از معامله یک جانبه خسته شده ام …
سالها من در اشعاری که سرودم زندگی کردم … بگذار چند سالی هم مشتی شعر نسروده در من زندگی کنند…
کارو
دیدگاهتان را بنویسید