اسیر دست جنونم
روی پلی معلق از اندیشه های دور.
می لغزد
گام های گمراهی و هراس در نورهای کریستالی
صدای سیاهی شب
در متروک دلی
با قصرهزاران نقش اساطیری
می پیچد
ویرانی طوفان و عریانی راه
و قالب فرسوده من در تابوتی که هنوز بر دوش زمین سنگینی می کند.
mary