چنان خواندم در اخبار موسی – علیه السلام – که بدان وقت که شبانی می کرد، یک شب گوسپندان را سوی حظیره* می راند. وقت نماز بود و شبی تاریک، و باران به نیرو آمدی. چون نزدیک حظیره رسید، بره ای بگریخت. موسی – علیه السلام – تنگ دل شد و بر اثر وی بدوید. بر آن جمله که چو دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت: «ای بی چاره! در پس، بیمی نه و در پیش، امیدی نه؛ چرا بگریختی و مادر را رها کردی؟»
بدین ترحم که بکرد، نبوت بر وی مستحکم تر شد.
«تاریخ بیهقی»
* پناهگاه
چیزهایی هست که باید نوشت ....
خواندن بعدی
توضیح: شعر زیر تنها تقلیدی کورکورانه و سازماندهی کلمات به گونه ای ناشیانه در کنار یکدیگر است (یک چیزی شبیه سیستم مدیریت غربی ها ؟!؟!؟!؟!) بنابراین هیچ یک از حالات ذکر شده برای اینجانب رخ نداده است و از بنیان …
و هو من کلام بزرجمهر البختکان و نیکوتر آنکه سیرتهای گذشتگان را امام ساخته شود و تجارب متقدمان را نمودار عادات خویش گردانیده آید. که اگر در هر باب ممارست خویش را معتبر دارد عمر در محنت گزارد. با آنچه گویند …
نقلست که یک روز شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه یکی را دید زار میگریست. گفت: چرا میگریی؟ گفت: دوستی داشتم بمرد. گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد؟! “تذکرة الاولیاء .:. عطار”