چنان خواندم در اخبار موسی – علیه السلام – که بدان وقت که شبانی می کرد، یک شب گوسپندان را سوی حظیره* می راند. وقت نماز بود و شبی تاریک، و باران به نیرو آمدی. چون نزدیک حظیره رسید، بره ای بگریخت. موسی – علیه السلام – تنگ دل شد و بر اثر وی بدوید. بر آن جمله که چو دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت: «ای بی چاره! در پس، بیمی نه و در پیش، امیدی نه؛ چرا بگریختی و مادر را رها کردی؟»
بدین ترحم که بکرد، نبوت بر وی مستحکم تر شد.
«تاریخ بیهقی»
* پناهگاه
چیزهایی هست که باید نوشت ....
خواندن بعدی
توضیح: شعر زیر تنها تقلیدی کورکورانه و سازماندهی کلمات به گونه ای ناشیانه در کنار یکدیگر است (یک چیزی شبیه سیستم مدیریت غربی ها ؟!؟!؟!؟!) بنابراین هیچ یک از حالات ذکر شده برای اینجانب رخ نداده است و از بنیان …
جمعی نزد یزید رقاشی بودند و هر یک چیزی آرزو می کرد؛ یزید به ایشان گفت: «من هم چیزی آرزو می کنم.» گفتند: آرزوی تو چیست؟ گفت: «کاش ما آفریده نمی شدیم و حال که آفریده شدیم، کاش نمی مردیم …
حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد «کلیله و دمنه، نصرالله منشی، باب البوم و الغراب» زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شفقتی …
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند؛ بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست. گفت: این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را …