شبی سی و چند کس از درویشان و جوانمردان نزد ابوالحسن انطاکی جمع شدند و او را گرده ای دو سه نان بود چندان که پنج مرد را دشوار بس باشد. نان ها همه پاره کردند و چراغ بکشتند و بر سفره نشستند تا نان خورند و هر یکی دهان می جنبانید تا دیگران پندارند که همی خورد. چون سفره برداشتند، نان بر حال خود بود و هیچ یک نخورده بودند…
«تحفة الاخوان – عبدالرزاق کاشانی»
چیزهایی هست که باید نوشت ....
خواندن بعدی
شعری از: محسن حسن زاده لیله کوهی دوست دارند که سرگرم نگفتن باشیم تا بگویند نگفتیم که ایمن باشیم آخرین حربه ی آتش زدگان فریاد است پس بیایید که یکپارچه شیون باشیم خیبری هست و علی نیست در این رخشستان …
یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: «اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و …
روزى انورى از بازار بلخ مى گذشت، هنگامه اى دید، پیش رفت و سرى در میان کرد، مردى دید که قصاید انورى به نام خود مى خواند و مردم او را تحسین مى کردند. انورى پیش رفت و گفت: اى …