روی صندلی راحت نبود. اما چاره ای نداشت. مدت زیادی روی تخت دراز کشیده بود و حالا باید کمی هم می نشست. لوله ها و سوزن ها رهایش نمی کردند. به آنها عادت کرده بود، شده بودند سنگ صبورش. دردهایش را به آنها می گفت. تنها نبود. چند تخت دیگر هم در اتاق بود، روی هر تخت بیماری، که تحمل شنیدن دردهای دیگری را نداشت.
دیوارهای اتاق رنگ و رویشان رفته بود، از دیدن این همه ناراحتی. سال ها پرده ای بودند بر رنج ها، دردها، ضجه ها و ناله ها. سنگ دلش آب می شود. اینها که رنگ و گچ هستند…
کمی خودش را روی صندلی جا به جا کرد، باز هم و دوباره… فایده ای نداشت. دست بر زانو گذاشت و سری جنباند… تنها کاری که از دستش بر می آمد.
همینطور که نشسته بود پلک هایش سنگین می شد، از آثار داروهایی بود که می خورد. صدایی که می آمد، هشیار می شد، چشمانش را باز می کرد و به اطراف نگاهی می انداخت و میدید که دنیا تکان نخورده است…
صدایی شنید، چشم که باز کرد پرستار را دید که روبرویش ایستاده و به او نگاه می کند… انگار اینبار به خواب عمیقی فرو رفته بود، کمی گیج بود. پرستار گفت: «باید از شما آزمایش بگیرم.» این را که شنید، دستش را جلو آورد و آستینش را بالاتر زد. بار اولش نبود. می دانست باید چه کار کند… گفت: «دیگه خونی هم تو رگ های من مونده؟!» لبخند تلخی بر لبهایشان نشست. پرستار کارش که تمام شد، شیشه های آزمایشش را برداشت و رفت؛ سلام نکرده بود که خداحافظی بکند.
دستش را روی لبه ی تخت گذاشت و از روی صندلی بلند شد، به تخت تکیه داد و خودش را بالا کشید. روی تخت نشست. کمی پاهایش را تکان داد تا دمپایی هایش افتاد. پاها را بالا آورد و روی تخت دراز کشید… روی تخت راحت نبود. اما چاره ای نداشت. مدت زیادی روی صندلی نشسته بود و حالا باید کمی هم دراز می کشید…
نگاهش را برگرداند به سمت تخت کناری، جای آن جوان خالی بود… خوشرو بود و خوش مشرب… شوخ بود و با صفا… همان جوانی که امروز صبح، هنوز آفتاب نزده، جنازه اش را بردند… همان جوان تخت شماره هفت…
«س.م.ط.بالا»
دیدگاهتان را بنویسید