شعری از «سید حسن حسینی»
عاشقی در هوس نمی گنجد *** آسمان در قفس نمی گنجد
عشق یعنی عقاب خاطر ما *** زیر بال مگس نمی گنجد
باده خواریم و رند و شیوه ی ما *** در خیال عسس نمی گنجد
دلم انگشتری است خون آلود *** که به انگشت کس نمی گنجد
عطر این غنچه ی معمایی *** در سر خار و خس نمی گنجد
بر نگینی که عین دلتنگی ست *** نام فریاد رس نمی گنجد
بی نفس می کنیم یاد لبش *** گر چه اینجا نفس نمی گنجد
منم و عشق و خلوتی که در آن *** هیچ کس، هیچ کس نمی گنجد
چیزهایی هست که باید نوشت ....
خواندن بعدی
تنها؛ روی نیمکت چوبی چشم در چشم جاده دور از های و هوی با هر تپش قلب در انتظار تو ام تا برسی از راه آهای اتوبوس باز که دیر کردی «س.م.ط.بالا» (به تاریخ: نهم مهر ماه یک هزار و …
در حصار شب نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن در این حصار جادویی روزگار بشکن تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن چو شقایق از دل سنگ برآر رایت …
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت *** وآن نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای *** وآن نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای …