رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
«پیغام ماهیها، سهراب سپهری؛ حجم سبز»

دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی
«دو خط، از زبان برگ، محمدرضا شفیعی کدکنی»

عاشقی با قلب مصنوعی عنوان مجموعه شعری از “مریم موفقی باستانی” است که در سال 1392 توسط انتشارات نصیرا منتشر شده است.
در ادامه چند شعر از این مجموعه را بخوانید:
حال شهر خوبست
فقط گاهی سرفه میکند
در هوای نبودنت
***
آنقدر دوری
که چمدان هم
پا درد را بهانه میکند
***
عشق هرگز نمیمیرد
فقط تغییر حالت میدهد
و آن حالت دیگر
نامش نفرت است
***
بهار بر میگردد
بی آنکه
بفهمد
در نبودش
درختان را
سربریدهاند
***
کاش خدا میدانست
شمردن پول زیر خط فقر
چه کیفی دارد
***
سهم من از جاذبه
افتادن از چشم تو بود
***
دسته گل به آب نده
ماهی به مرگ
جواب مثبت داد
اشعار فوق از کتاب “عاشقی با قلب مصنوعی” نوشته مریم موفقی باستانی انتخاب شدهاند.


خاموشانه
من در صدف تنها
با دانه ای باران
پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را
غافل که خاموشانه می خشکد
در پشت دیوار دلم دریا
«سیاوش کسرایی – با دماوند خاموش»

(1)
غروب
همیشه دلتنگ می شوم.
به خیابان می روم
همه چیزمثل همیشه اتفاق می افتد.
ومن هنوز لهجه ام را
باخودم به تهران می برم
حتی عریض شدن خیابان
چیزی از تنهایی من کم نکرده است.
شده است آنقدرتنها شوی
آنقدرتنها شوی
که به خوردن شانه ات
به شانه ی عابری پیاده
دلگرم باشی؟


درنگی در آغاز
هو الاول و الاخر …
این سطرها سفرنامه کفشهایی است مجنونِ گم گشت. دقایقی که به تماشای جان وجهان رفته ایم؛ به پرسه در متن کوچه باغ های زندگی، تا آن سوی انتها و ادامه ی ادامه ها … به گلگشت در بهارِ هشتاد و سه خورشیدی، چله ی عمر این سایر حایر.
در این سفر دلپذیر، کفشها خیال مرا پوشیده اند و به راه می برند. گاهی نیز من خیال کفشها را می پوشم و به راه می زنم؛ کفشهایی که هم بهانه سفر در کلمات اند، هم رفیق راه و معبر و گذرگاه؛ کفشهایی که کفش هستند و نیستند. …..عبدالرضا رضائی نیا، اسفند 1388
متن بالا مقدمه ای ست بر مجموعه شعر «کفشهای مجنون گم گشت» سروده “عبدالرضا رضائی نیا” که انتشارات “سپیده باوران” منتشر کرده است. در ادامه می توانید تعدادی از اشعار این مجموعه را بخوانید:
علاج
می توان به ضربِ قالبی گشاد
کفشهای تنگ را
علاج کرد
دلِ تنگ را
بگو
که چاره چیست؟
بر سواد سنگفرش راه
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!
بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.
بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
«هوشنگ ابتهاج، رشت، مرداد 1331»
آخرین دیدگاهها