برچسب: پدر

  • سنگی بر سنگ های دیگر در زیر آب های زندگی

    سنگی بر سنگ های دیگر در زیر آب های زندگی

    پدر و مادرها به ندرت فرزندانشان را رها می کنند، بنابراین بچه ها آنها را رها می کنند. می روند. دور می شوند. لحظاتی که قبلا معرف والدین بود – تایید مادر، سر تکان دادن پدر – با لحظات حاوی دست آوردهای خودشان پوشانده می شود. بچه ها تنها بعد از آن که پوستشان شُل و قلبشان ضعیف شد، پی می برند که سرگذشت و دست آوردهای خودشان، مثل سنگی بر سنگ های دیگر، در زیر آب های زندگی شان، تکیه بر سرگذشت های پدران و مادرانشان دارد.

    «از کتاب: در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند – میچ البوم»

  • سالهای دوریست که پدرم کار می کند

    سالهای دوریست که پدرم کار می کند

    سالهای دوریست که پدرم کار می کند.
    پدرم کار می کند.
    و من
    در دورترین نقطه از دور…
    روی کره ای ایستاده ام
    که پدرم کار می کند
    و من

    هر روز عاشقش می شوم

    ای کاش من هر روز کار می کردم
    و دستهای پدرم
    نازم را می خرید.
    mary
  • تاکسیران

    تاکسیران

    وقتی نتایج اعلام شد؛ رتبه ی من فوق العاده نه، اما قابل قبول بود. می تونستم توی شهرستانی به غیر از تهران رشته های مهندسی خوبی رو برای ادامه تحصیل انتخاب کنم. برای مشورت پیش پدرم رفتم. بعد از سی سال خدمت بازنشسته شده بود. حقوق بازنشستگی که کفایت مخارج خانواده رو نمی کرد، پدرم عضو یه شرکت خصوصی تاکسیرانی شده بود و با ماشینش کار می کرد.
    گفتم: به نظرت رشته مهندسی … چطوره؟
    گفت: خیلی خوبه. یکی از بچه های خط ما فوق لیسانس همین رشته رو داره. خیلی آدم با ادب و ماخوذ به حیایی هست.
    به دفترچه راهنمای انتخاب رشته اشاره کردم و گفتم: این یکی چی؟
    گفت: اون هم خوبه. پسرعموی خودم همین رشته رو خونده. تازگی ها هم تو طرح نوسازی تاکسی های فرسوده یه ماشین صفر گرفته و داره کار میکنه.
    گفتم: رشته … که دیگه میگن خیلی عالیه.
    گفت: نه پسرم. این فقط اسمش دهن پُر کنه. یه بنده خدایی تو خط ما مدرک همین رشته رو داره؛ ولی اهلِ دود و این صحبت هاست. مبادا ببینم از این غلط ها بکنی.
    خلاصه اون روز من دست روی هر رشته ای گذاشتم دیدم که آخرش به شغل شریف تاکسیرانی ختم شده.
    الان چند سالی هست که با ماشین پدرم کار می کنم. توی فرم ثبت نام یارانه نوشتم: مدرک تحصیلی: دیپلم ریاضی. شغل: تاکسیران.
    «س.م.ط.بالا»

    پی نوشت: با احترام به اونهایی که برای کسب روزی حلال از آرزوهاشون گذشتن.

  • اندرز پدر

    اندرز پدر

    یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمة الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.

    پدر را گفتم: از اینان، یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.

    گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِه از آن که در پوستینِ خلق، اُفتی.

    نبيند مدعى جز خويشتن را
    كه دارد پرده پندار در پيش

    گرت چشم خدابينى ببخشند
    نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

    «گلستان سعدی، باب دوم در اخلاق درویشان»

  • در توصیف پدر

    هر پدری ستونی است برای خانواده و چون بزرگ باشد ستونی است برای خاندان. یکان یکانِ اعضای خانواده به او تکیه دارند و چون درمی مانند، دستِ طلبِ یاری به سویش دراز می کنند.
    هر پدری صمغی دارد در وجود خویش که پیوندهای شکسته را، دل های شکسته را و هر چیز شکسته ی دیگر را به هم می چسباند – البته انسان ممکن الخطاست و گاهی بعضی چیزها به اشتباه به یکدیگر چسبانده می شوند.
    هر پدری نیرویی دارد به غایت شگرف. همچون کوه مقاوم است. دلی دارد به وسعت دریا. خروشان است مثل رود. ریشه ای دارد همچون جنگل و خلاصه طبیعتی دارد که بسیاری از رازهای آفرینش را در خود جای داده است.
    هر پدری دستی دارد زمخت برای کار، لطیف برای نوازش و گرم برای در آغوش گرفتن – البته در صورت لزوم برای نواختن سیلی استفاده می شود که فواید آن بر هیچ انسان عاقلی پوشیده نیست.
    هر پدری باغی است پُر از درختان میوه، گلهای اطلسی و شکوفه های نارنج. اما یادمان باشد؛ هر باغی خزانی دارد …

    «س.م.ط.بالا»

  • حسرت

    حسرت

    پدر ما خیلی آدم باشعوری است. او از کودکی چیزهای زیادی به ما آموخته است. پدر ما خیلی زحمت می کشد، اما نمی تواند همه چیز برای ما بخرد. او به ما یاد داده است هیچگاه حسرت چیزهایی که نمی تواند بخرد، نخوریم. پدر ما می گوید به جای حسرت، آب بخوریم. من و برادرانم خیلی آب می خوریم. چند روزی است که پدر ما خیلی ناراحت و نگران است. او می گوید آب سدها ته کشیده است. اگر آب نباشد من و برادرانم باید حسرت بخوریم.

    «س.م.ط.بالا»

    خداوند پدر ما و پدر شما را حفظ کند.

  • پدر سوخته!

    روی مبل نشسته بودم، روبروی تلویزیون. کانال ها را می چرخاندم. لانه ی شیطان ثابت بود و شیطان ها رنگ عوض می کردند. صدای در آمد. سرم را چرخاندم. پدر بود. سلام کردم. پدر نفسی تازه کرد و گفت: «علیک سلام». دو تا نون بربری تازه و داغ در دستان پدر خودنمایی می کرد. اما وجدانم آزرده بود. با خودم فکر می کردم که واقعا نسل پدر من، “نسل سوخته” هستند. تا زمانی که در خانه ی پدری بودند کار می کردند تا کمک خرج خانواده باشند. وقتی صاحب زن و فرزند شدند، باز کار می کنند و فرمانبر زن و بچه. ما هم که تا سی و پنج سالگی مشغول کنگر خوردن و لنگر انداختنیم.

    صدای پدر مرا را از فکر بیرون آورد؛ همانطور که داشت نان ها را توی سفره می پیچید می گفت:«پسرم! من واقعا برای نسل شما نگرانم. نسل “پدر سوخته” ای هستید.»

    «س.م.ط.بالا»

  • خانه ی ما!

    جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟
    گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش و نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه ی ماش می برند؟!

    «رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»