برچسب: نثر

  • ناپدید شدن در آخرین صبح فروردین ماه

    صبحِ زود، مرد بیدار شد. مثل پانزده هزار و سیصد و سی روز دیگر که صبحِ زود از خواب بیدار شده بود (شاید بخواهید سن او را حساب کنید. اما این عددی دقیق نیست. من دوران کودکی و نوجوانی و همچنین روزهایی که تا ظهر خوابیده بود را در نظر نگرفتم).

    هوای خنکِ صبح، گرگ و میش بود. کارهای معمول را انجام داد. چای نوشید. بدون قند. پیراهنش را پوشید. رفت تا به گل‌ها و گلدان‌هایش نگاهی کند. روی بام خانه، گلخانه‌ای ساخته بود. کوچک؛ اما با شوق فراوان. با گل‌ها و گلدان‌های متنوع. همیشه آرزو داشت مزرعه‌ای، باغی داشته باشد. اما حالا تنها همین را داشت. در این شهر، غنیمت بود.

    بعد شروع کرد به پایین رفتن از پله‌ها. ساختمان چند طبقه داشت. آرام و بی‌صدا حرکت می‌کرد. همسایه‌ها دوست ندارند صدای پای کسی را آن وقت صبح در راه‌پله‌ها بشنوند. البته کسی نظرشان را نپرسیده بود.

    پایین پله‌ها، مکث کوتاهی کرد. به سمت در خروجی خانه رفت. کمی بعد در را به آرامی بست. همه چیز خیلی ساده و معمولی‌ست. چرخه‌های تکراری از زندگی روزمره‌ی یک آدم. یا آدم‌ها. اما من مرد را دنبال کردم. پشت سرش از خانه بیرون زدم. سوگند می‌خورم وقتی دو طرف کوچه را نگاه کردم، هیچکس آنجا نبود. مرد ناپدید شده بود.

    از آن روز به بعد، دیگر هیچکس سراغی از او نگرفت و هیچکس او را به یاد نیاورد. گویی هرگز گلی در گلدانی نکاشته و صبحی را ندیده است.

    «س.م.ط.بالا»

  • آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی

    یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد. قایم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند.

    اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه* دوخته. ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت مَلِک به جای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع* و خزاین بدو کردند و مدتی مُلک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.

    فی الجمله سپاه و رعیت به هم بر آمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او رفت. درویش ازین واقعه خسته خاطر همی بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش. گفت: «منت خدای را عزّوجل که گُلت از خار بر آمد و خار از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی»

    اِنَّ مَع العسرِ یُسراً
    شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده*
    درخت وقت برهنه است و وقت پوشیده

    گفت: «ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.»

    اگر دنیا نباشد دردمندیم
    وگر باشد به مهرش پای بندیم

    حجابی زین درون آشوب تر نیست
    که رنج خاطرست ار هست و گر نیست

    مَطَلَب گر توانگری خواهی
    جز قناعت که دولتی‌ست هنی*

    گر غنی زر به دامن افشاند
    تا نظر در ثواب او نکنی

    کز بزرگان شنیده ام بسیار
    صبر درویش به که بذل غنی

    اگر بریان کند بهرام گوری
    نه چون پای ملخ باشد ز موری

    «حکایتی از گلستان سعدی(باب دوم)»

    پی‌نوشت:

    رقعه: وصله‌ای که به لباس می‌دوزند
    قلاع: دژها، قلعه‌ها
    خوشیده: خشک شده، خشکیده
    هنی: گوارا، آن چه بی رنج و بی زحمت به دست آید

  • دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کُنَد، توانَد

    دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کُنَد، توانَد

    یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمد بود؛ سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت، مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.

    فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملکِ آن روزگار گفته بود: «استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت، وگرنه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم.»

    ملک را این سخن سخت دشوار آمد، فرمود تا مُصارَعَت کنند. مقامی مُتَسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد، به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای برکندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت، پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: «ای پادشاه روی زمین، به زورآوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علم کُشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.»
    گفت: از بهر چنین روزی، که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید:

    یا وفا خود نبود در عالم
    یا مگر کس در این زمانه نکرد

    کس نیاموخت علم تیر از من 
    که مرا عاقبت نشانه نکرد

    «گلستان سعدی رحمةالله علیه، باب اول، در سیرت پادشاهان»

    پی‌نوشت:

    مُصارَعَت: (مُ رَ عَ) [ ع . مصارعة ] (مص ل .) با هم کُشتی گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)

    مُتَسع: (مُ تَّ س ) [ ع . ] (ص .) وسیع ، گشاد. (فرهنگ فارسی معین)

     

  • به خاطر خدا

    به خاطر خدا

    مردی کنار پل عابر پیاده نشسته بود. کیسه ی زباله می فروخت. همه سیاه.

    گفت: «به خاطر خدا یکی بخر.»

    خواستم بگویم: «سالهاست مردم به خاطر خدا کاری نمی کنند.» اما مطمئن نبودم؛ نگفتم. نخریدم. رفتم.

    «س.م.ط.بالا»

  • تلفن به ساکن اتاق طبقه ی پنجم

    تلفن به ساکن اتاق طبقه ی پنجم

    روی صندلی نشسته بود. تنها توی اتاق. اتاقِ خودش. اتاقی که فقط برای خودش بود. از زمانی که برادرش مُرد.

    اتاق برای هر دوی آنها بود. اما حالا شریک نداشت. تنها بود. شاید کمی غیر انسانی باشد، شاید بی رحمانه به نظر برسد؛ اما گاهی می نشست و در تنهایی به این فکر می کرد که اگر افرادِ دیگری بمیرند او چه چیزهایی را می تواند تنها برای خودش داشته باشد. خودش هم این افکار را دوست نداشت. حتما دیوانه شده بود. شنیده بود تنها بودن آدم را دیوانه می کند.

    برادرش را دوست داشت. شاید هم نداشت. اما برادرش او را دوست داشت. قبل از اینکه بمیرد. اگر زنده بود حتما راه چاره ای بود برای گریز از این تنهایی.

    منتظر بود. منتظر یک تلفن. تلفن زنگ زد. قبل از آنکه برای بار دوم صدای زنگ تلفن سکوت اتاق را بشکند، جواب داد.

    – سلام. بله. بله. همین الان. زود میام. خیلی زود.

    هنوز تلفن را قطع نکرده بود. پنجره ی اتاق را باز کرد. از پنجره بیرون رفت. مسیر زیادی نبود. اما به نظرش خیلی طولانی آمد. توی راه خاطراتش را مرور کرد. آرزوها و حسرت هایش را به باد سپرد. بی اختیار گریه اش گرفت. خیلی احساساتی بود. اتاق او در طبقه ی پنجم ساختمان بود. تلفن قطع شده بود. هیچکس نفهمید چه کسی آن طرف خط بود …

    «س.م.ط.بالا 1395/08/30»

  • زندگی خوب همراه با رنج‌هایی که کسی نمی‌داند

    زندگی خوب همراه با رنج‌هایی که کسی نمی‌داند

    زندگی خوبی دارم.

    می دانم.

    جسم سالم. خانواده. شغل خوب. اتاق شخصی. غذای گرم. لباس کافی.

    رمان‌های خارجی. داستان‌های ایرانی. بیمه‌ی خدمات درمانی. ساعاتی برای ورزش. لوازم تا حدودی با ارزش. تستِ اعتیاد منفی. قدرت درکِ شب‌های برفی.

    تازگی‌ها؛ منشور حقوق شهروندی.

    می‌دانم.

    اما رنج‌هایی دارم که کسی نمی‌داند.

    «س.م.ط.بالا»

  • پس‌انداز خاطرات – یک داستانِ خیلی کوتاه درباره‌ی تنهایی

    پیرمرد

    درِ صندوقچه ی چوبی رو باز کرد. می خواست اسکناس پنج هزار تومانی رو به موجودی صندوق اضافه کنه. صبح رفته بود بانک. بدون عصا. پالتو پوشیده بود. حقوق بازنشستگی‌ش رو گرفته بود. گذاشته بود توی جیب پالتوش و اومده بود خونه. هیچ وقت اسکناس‌های حقوقش رو نمی شمرد. نه اینکه براش مهم نباشه. پول شمردن رو دوست نداشت. به خونه که رسیده بود دسته ی اسکناس ها رو باز کرده بود، یکی یکی پشت و روشون رو نگاه کرده بود. نه اینکه بخواد اسکناس های تقلبی رو پیدا کنه. دنبال اسکانسی می گشت که روش چیزی نوشته شده باشه. اینکار رو دوست داشت. البته خودش هیچ وقت روی اسکناس ها چیزی نمی نوشت. چون معتقد بود باعث خراب شدن اسکناس ها میشه.
    اینبار یه اسکناس 5 هزار تومانی پیدا کرده بود. روش با خودکار آبی نوشته شده بود: «مریم جان عیدت مبارک. از طرف داداش علی.»
    صندوقچه پُر بود از اسکناسهایی که عیدی، تولدی یا سالگردی رو تبریک گفته بودند. گلایه های یه سرباز از دوری یار و دیار. پیام های عاشقانه. سلام و احوال پرسی. معذرت خواهی و دلجویی. پیرمرد همه رو چند بار خونده بود. باهاشون خندیده بود، گریه کرده بود. تو غم ها و شادی هاشون شریک بود. اما هیچکدوم از اونها رو نمی شناخت. صاحب اون اسکناس‌هایی که معلوم نیست چی باعث شده دستِ کسی نباشن که قرار بوده باشن.
    پول رو توی صندوقچه انداخت و درش رو بست.

    ***

    جوان همسایه

    بوی تعفن تمام ساختمون رو برداشته بود. نزدیک واحد 5 بوی بیشتری میومد. همسایه ها جمع شده بودند اونجا. در زده بودند، زیاد؛ کسی جواب نداده بود. به آتش نشانی هم زنگ زده بودند. یه مرد مسن توی اون واحد زندگی می کرد. خیلی نمی شناختمش. فقط می دونم که فرزندی نداشت چون هیچ وقت ازدواج نکرده بود.

    ***

    صاحبخانه

    جسد رو که بو گرفته بود از خونه بُردن بیرون. همسایه ها به من زنگ زده بودن. گفتن که مستاجرم فوت کرده و در خونه رو شکستن تا جسدش رو خارج کنن. منم خودم رو سریع رسوندم. پیرمرد بی آزاری بود. چند سال مستاجر خودم بود. تمام این سالها تنها بود. روی زمین درست کنار همونجایی که جسد افتاد بود یه صندوقچه بود و روش یه کاغذ. پیرمرد نوشته بود: «آدم های اسکناس های این صندوقچه تنها همدم و مونس من بودند. از مال دنیا تنها همین رو دارم. اون آدم های خیالی با مرگِ من می میرند. اما این پول ها رو به یک نیازمند بدهید.»
    در صندوقچه رو که باز کردم یه دنیا صدا اتاق رو پُر کرد… فکر کنم صدای گریه بود…

    «پس‌انداز خاطرات – س.م.ط.بالا»

  • قالیچه

    قالیچه

    زن رو به روی دارِ قالی نشست. چند گره بیشتر نمانده بود. دستهایش دیگر نرمی و لطافت دوران نوجوانی را نداشتند، اما معجزه‌گر بودند. با معجزه‌ی همان دست‌ها، گیلاس‌های شیرین روی درخت را مزه کرد و از روی رودخانه‌ای که به لطف نخ‌های ابریشم سفید، می‌درخشید، پرید. راه باریکی که از میان علف‌ها و گل‌ها می‌گذشت دنبال کرد تا به کلبه ی چوبی کوچکی رسید. از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. یک میز با دو صندلی. و شاخه گلی سرخ در یک لیوان بدون آب. خیلی دوست داشت می‌توانست توی کلبه روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. لیوان را پر از آب کند و همانجا منتظر بماند. اما می‌دانست که اگر کسی درون کلبه باشد دیگر این قالیچه نمی‌تواند پرواز کند.
    چند گره‌ی آخر را زد. تارها را با قیچی بُرید. قالیچه را از دار پایین آورد و دستی رویش کشید. روی آن نشست. قالیچه پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت…

    «س.م.ط.بالا»

  • تنهایی ؛ ناگزیر رخ می دهد

    تنهایی ؛ ناگزیر رخ می دهد

    می خواست زندگی خودش را داشته باشد. رؤیاها و آرزوهایش را. فرهنگ خودش را بسازد. می خواست بداند. می خواست اهل اندیشه باشد. اما تنها بود.
    هر کسی او را می دید، می پرسید: «چرا خسته ای؟»، «چرا بی حوصله ای؟»، «چرا بد اخلاقی؟»، «چرا لاغر شدی؟»، «مریض شدی؟»، «چرا خواب آلودی؟» و او تنها بود.
    آرزوهایش را از یاد بُرد. آرمان ها را کنار گذاشت. فرهنگ را نادیده گرفت و خوبی ها را پوچ پنداشت. خواست تا تنها باشد؛ تنها بماند؛ و در تنهایی به فراموشی سپرده شود. غافل از اینکه این اتفاق برای همه رخ خواهد داد. آن زمان که در گوری تاریک به حال خود رها می شوند.
    او هم مُرد. بدون اینکه بداند چرا به دنیا آمد، چرا زندگی کرد و چرا مُرد.

    «س.م.ط.بالا»

  • نقاشی خالی نیست؛ می دانم تو هستی

    نقاشی خالی نیست؛ می دانم تو هستی

    صبح، چشم که باز می کنم؛ تو هستی.
    شب، تو هستی، آن وقت که چشم هایم را می بندم.
    هستی وقتی که کار میکنم؛ وقتی که غذا می خورم؛ وقتی که فکر می کنم.
    تو هستی وقتی که هستم.
    اما تو. یک تصویر مبهم. یک زنگ صدای غریب. یک خاطره ی دور. یک احساس و یک نام. چند عکس که نه تو در آن حضور داری و نه من. و خطوطی بی نظم روی یک کاغذ سفید.
    بگذار همه فکر کنند تو فقط یک نقاشی هستی. طرحی که نقاش در خواب دیده است.
    اما من. من می دانم که: تو هستی….

    «س.م.ط.بالا»