پرسید: «ما چرا می بینیم؟» میشه از دید علمی به این سوال جواب داد. فلسفه هم شاید…
نثر
25 مقاله
25
گفت: «بیا با هم قله رو فتح کنیم. چرا باید تا آخر عمر فقط در دامنه ی…
جمعی نزد یزید رقاشی بودند و هر یک چیزی آرزو می کرد؛ یزید به ایشان گفت: «من…
مردی نزد حکیم رفت و چنین گفت: «دیرگاهیست از خوردن هیچ طعام و هیچ اشربه ای مرا لذتی…
سر و ته هنوز پشت لب هایش سبز نشده؛ اما انگار مدت هاست که منتظر مانده، چون…
حکیمی، پسران را پند همی داد که جانان پدر، هنر آموزید که مُلک و دولت دنیا اعتماد…
شکست. این نتیجه ی تلخِ تمامِ تلاش ها، تحمل رنج ها و مصائب، جنگ ها، هدایت ها…
حکیم، تنها در کوچه، در پناه خُنکای سایه ی دیواری، نشسته بود. سر به جیب مراقبت فرو…
خیلی دوست دارم متنی بنویسم که مخاطب رو وادار به خندیدن کنه. حالا قهقهه نشد، یه لبخند…