برچسب: فقر

  • شاید زلزله به زندگی‌اش افتاده باشد

    شاید زلزله به زندگی‌اش افتاده باشد

    آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت.

    مردم با چهره‌های خواب‌آلود از خانه‌ها بیرون می‌آمدند و راهی محل کار و کسب می‌شدند.

    مردی در خیابان، کناری ایستاده بود. ظاهرش پریشان نبود. اما چهره‌ای مستاصل داشت. هرگاه ماشینی به مرد نزدیک می‌شد، کمی جلو می‌رفت، دست بلند می‌کرد و ملتمسانه کمک می‌خواست.

    هیچ‌کس توقف نمی‌کرد. هیچ‌کس سرعتش را کم نمی‌کرد. و مرد مایوس عقب می‌رفت.

    و من فکر کردم چقدر خواب و غافل هستیم، شاید زلزله به زندگی مرد افتاده باشد. و چه بسیارند مردمانی همچون او.

    از خواب بیدار نمی‌شویم؛ مگر آنکه آوار را با چشمان خود ببینیم، خاک‌های مانده بر تن‌ها را ببینیم و اشک‌های سیاه شده بر صورت‌ها را.

    پاییز بود. و من زمزمه کردم «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» و عبور کردم.

    «س.م.ط.بالا»

    پی‌نوشت: تصویر استفاده شده در این مطلب ارتباطی با زلزله‌های کشورمان (ایران) ندارد.

  • گُل فروش

    گُل فروش

    گُل فروش دنبال ماشین دوید و دوید و دوید؛ تا به قطعه ی دویست و شونزده رسید و در ردیف هفت، آرام گرفت…

    «س.م.ط.بالا»

  • به خاطر خدا

    به خاطر خدا

    مردی کنار پل عابر پیاده نشسته بود. کیسه ی زباله می فروخت. همه سیاه.

    گفت: «به خاطر خدا یکی بخر.»

    خواستم بگویم: «سالهاست مردم به خاطر خدا کاری نمی کنند.» اما مطمئن نبودم؛ نگفتم. نخریدم. رفتم.

    «س.م.ط.بالا»

  • طبقه سوم اقتصادی و استفاده ابزاری از رنج دیگران

    طبقه سوم اقتصادی و استفاده ابزاری از رنج دیگران

    توجه: نوشته ای که در پی می آید، یک لفاظی سیاسی نیست؛ طنزی تلخ از یک واقعیت است.

    طنزپردازی در آمریکا، جامعه ی آمریکایی را در سه طبقه از نظر اقتصادی قرار داد. طبقه اول، ثروتمندان و سرمایه داران که تمام منابع را استفاده می کنند. طبقه دوم، قشر متوسط که بار امور و کارهای طبق اول را به دوش می کشند. طبقه سوم ، فقیران؛ که تنها وجود دارند تا هشداری باشند برای قشر متوسط که همیشه می تواند وضعیت بدتری هم وجود داشته باشد. پس بهتر است دنبال دردسر نبود و آهسته رفت و آهسته آمد.

    نمی دانم در آمریکا اینطور نیست یا آن طنزپرداز فراموش کرد که این را هم اضافه کند: «طبقه سوم همواره دستاویزی بوده اند برای اخذ آرای بیشتر»

    س.م.ط.بالا

  • بینوایان

    گاهی کار فقر و بیچارگی به جائی می‌رسد که رشته‌ها و پیوندها را می‌گسلد، این مرحله‌ای است که تیره‌بختان و سیاه‌کاران چون بدانجا رسند درهم آمیخته و در یک کلمه که کلمه شومی است شریک می‌شوند، این کلمه بینوایان است.

  • قصه ها به روایت رخشان بنی اعتماد، تلخ است اما هست

    قصه ها به روایت رخشان بنی اعتماد، تلخ است اما هست

    قصه هایی که “رخشان بنی اعتماد” در مقام کارگردان، تهیه کننده و فیلمنامه نویسِ فیلم “قصه ها” روایت کرده است، شاید کمی تلخ، کمی گزنده و یا حتی سیاه به نظر برسند.
    اما اگر کمی ریزبینانه تر به محیط پیرامون خود بنگریم؛ حتما قصه هایی به مراتب تلخ تر، گزنده تر و سیاه تر خواهیم دید. شایسته نیست برای آنکه کام زندگی خودمان تلخ نشود، قصه ها را نادیده بگیریم و یا روی آن ها را با خاک بپوشانیم.
    قصه ها - رخشان بنی اعتماد
    (بیشتر…)

  • منکر معروف

    آقای رئیس جمهور می گوید هیچ منکری بالاتر از فقر و بیکاری نیست و آقای شهردار می گوید در شهر پانزده هزار کارتن خواب داریم …
    و من انکار می کنم که معروف نیستم.

    «س.م.ط.بالا»

  • خدا در همان پله ی اول مانده بود

    یک، دو، سه، چهار، … پله ای از پس پله ی دیگر. بالا و بالاتر رفتیم. گاهی ایستادیم اما به پایین نگاه نکردیم و نگاهمان به بالا بود. باز هم پله های بیشتر. آنقدر رفتیم که گمان کردیم تا خدا راهی نمانده است. زهی خیال باطل. خدا در همان پله ی اول مانده بود. …

    «س.م.ط.بالا»

    جرقه ی ذهنی این مطلب صدای زنگ در بود. فردی که مدعی بود فقیر است و نیازمند کمک. فارغ از بحث نیازمند واقعی و متکدیان دروغین. با خود گفتم حوصله ای نیست طبقات را به سمت پایین طی کنم حتی با آسانسور. کارگران شهرداری هم که باشند وضع همین است.
    حتی آنگاه که بی نوایی در کوچه فریادکنان می دود نهایت عکس العمل سرهایی است که از پنجره ها بیرون آمده و منبع صدا را می کاوند…

  • دست

    دست فروش، دستهایش را فروخت و هنوز نمی تواند یک دست لباس نو بخرد…

    «س.م.ط.بالا»

  • حکیم و پسر سیگار فروش

    حکیم به راهی می رفت. سر به زیر داشت و زیر لب ذکر می گفت (بعدها روشن شد که حکیم به راننده ای که چندی پیش با سرعت از کنارش رد شده و آب جمع شده در خیابان را بر لباسش پاشیده بود، ناسزا می گفت). پسری را دید در کنار خیابان بساط کرده و سیگار و آدامس می فروشد. نزد وی رفت و گفت: “تو را چه می شود که در این هوای سرد اینجا نشسته ای. چه می کنی؟ پدرت در چه کار است؟”
    پسر گفت: “مگر چشمانت را موش خورده؟ سیگار و آدامس می فروشم. بعد از مدرسه به اینجا می آیم و کار می کنم. تکالیفم را هم همینجا می نویسم. پدری پیر دارم که پس از سی سال کار بازنشسته شده و مستمریش کفاف هزینه های درمان خودش را هم نمی دهد.”
    حکیم گفت: “آیا پدرت بیمه نبود؟”
    گفت: “چرا بود. اما در صندوق بیمه پولی نمانده بود. همه را هبه کرده بودند.”
    حکیم گفت: “آیا تو را خواهر و برادری هست؟”
    گفت: “آری. برادری دارم که در کارخانه ای بزرگ، کار می کند. اما شش ماه است حقوق نگرفته است. به تازگی هم می خواهند او را بیرون بیاندازند.”
    حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
    گفت: “آری برادر دیگری دارم که دوستان ناباب زیادی داشت. به دام اعتیاد افتاد و الان نمی دانم در کدام خیابان افتاده است.”
    حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
    گفت: “آری. خواهری دارم. با کمالات و با هنر. مانده است در خانه بی شوهر.”
    حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟”
    گفت: “آری. برادر دیگری دارم. او هم درس می خواند. به دانشگاه می رود که بیکار نباشد. او معتقد است نباید باعث افزایش آمار بیکاران باشد.”
    حکیم گفت: “آیا بازهم هست؟”
    پسر گفت: “آری. آری. خواهر دیگرم در راه است. یک یا دو ماه دیگر به دنیا می آید.”
    حکیم گفت: “تکلیف امروزت چیست؟”
    پسر گفت: “باید از روی جمله ی – فرزند بیشتر، زندگی بهتر – صد بار بنویسم.”
    حکیم از پسر سیگاری خرید و روشن کرد و رفت تا در افق محو شود که مریدان رسیدند و مانع شدند.

    «س.م.ط.بالا»