مردی ، چهار شانه، رسوا و بدون جنازه
ما بیرون از
گریه هایمان ایستاده ایم
و زیر هر کلمه
قطره ای از خون تو پنهان است
چطور می شود
میان این صداها
یکی صدای تو نباشد؟
میان میلیون ها صورت
چطور می شود یکی چهره ی تو نباشد؟
مردی
چهار شانه
رسوا
و بدون جنازه
گلوله هایی که در سینه ات
پنهان کردی
دیگر هیچ کسی را نمی کشد
دیگر هیچ کودکی را
به وحشت نمی اندازد
تو را آنقدر وحشیانه کشتند
که تنها اسمت توانست سالم به خانه برگردد
حتی وصیت نامه ات هم سوخت
و سهمت تمام شد از آنفولانزا
از زخم معده
سهمت تمام شد از مرخصی ها
از دیدن کودکانت
تو را از نعره هایت دزدیدند
صورتت کجا مانده؟
چقدر خوب برنمی گردی
چقدر خوب می میری

ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب* را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بیپایاب* را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو* به قاآن* بردمی
کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب* را
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
معانی برخی لغات:
نشاب: تیرها (فرهنگ فارسی عمید)
یرغو: دادخواهی
بواب: دربان، نگهبان در
بیپایاب: عمیق
قاآن: پادشاه بزرگ؛ شاهنشاه (فرهنگ فارسی عمید)
پینوشت: ابیاتی از این غزل زیبا، با آواز “همایون شجریان” در آلبوم موسیقی “ایرانِ من” منتشر شده است. این آلبوم را میتوانید از اینجا تهیه نمایید.

خطر سقوط
بارها پیش آمده است که آجری از دست یک بنا،
کیسهای سیمان از شانههای یک کارگر
یا ورقهای آهنی از قلاب یک جرثقیل لیز بخورد و پایین بیافتد
بعضی دردها تا ابد انسان را آزار میدهند
پس به من حق بده
آنقدر ترس در وجودم نهفته باشد …
که هر وقت آغوشات میگیرم
از صدای تکان خوردن گوشوارههایت
بترسم . . .
شاه توت
تا به حال
افتادن شاه توت را دیدهای؟
که چگونه سرخیاش را
با خاک قسمت میکند
هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست
من کارگرهای زیادی را دیدهام
از ساختمان که میافتند
شاه توت میشوند
سیاست
همیشه بزرگترین اتفاقها
به سادگی هرچه تمام تر اتفاق میافتد
پای همه کارگرها را
به سیاست باز کردند
از وقتی که
جرثقیل ها چوبه دار شدند
«سابیر هاکا»

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش دادِ من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کُنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
— معنای برخی از لغات:
تطاول: جفا، جور، درازدستی، دستاندازی، ستم، ظلم، گردنکشی
عنان: لگام ، زمام ، افسار
کاوین: صداق، مهریه
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه خُتَنَم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
پینوشت: قرائت غزل با صدای استاد موسوی گرمارودی است.
معنی برخی از لغات:
خوش اِلحان: خوش آواز
طوف: گشتن، گرد چیزی گشتن
تخته بند: پای در بند، محبوس، گرفتار، اسیر، دربند و حبس و اسارت تن

عجب کلاهی
چه کلاه خنده داری!
این حرفی است که همه می زنند
چیزی که آنها نمی دانند
این است که ….
این کلاه درست به اندازه سر من است.
«شل سیلورستاین؛ از مجموعه غلط کردم»
THIS HAT
What a silly — looking’ hat–
That’s what everybody said.
What they don’t realize
Is that…
… it exactly fits my head.
«Shel Silverstein»
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
«پیغام ماهیها، سهراب سپهری؛ حجم سبز»

دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی
«دو خط، از زبان برگ، محمدرضا شفیعی کدکنی»
جست و جو
رفتم به جست و جوی خُمِ طلا
که در انتهای رنگینکمان منتظرم بود.
گشتم و گشتم، هی گشتم و گشتم
و باز گشتم و گشتم تا…
زیر یک شاخهی پیرِ پیچ در پیچ
پیداش کردم لابهلای بوتهها.
جانمی جان، عاقبت مال خودم شد خُمِ طلا.
خُب، دنبال چی بگردم حالا؟
«سرودهی شل سیلورستاین، از مجموعهی “آنجا که پیاده رو پایان مییابد” ترجمهی “رضی هیرمندی”»
در ادامه میتوانید متن انگلیسی شعر را نیز بخوانید:
آخرین دیدگاهها