
اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که آمریکا را کشف کرد بلکه زمانی خوشبخت بود که می کوشید آن را کشف کند. باور کنید بالاترین سعادت او سه روز پیش از آن بود که دنیای جدید را کشف کرد، هنگامی که خدمه ی کشتی اش سرکشی کرده بودند و در نهایت نومیدی می خواستند عقب گرد کنند و به اروپا بازگردند. اینجا صحبت دنیای جدید نیست، حتی اگر قرار بود آنجا مغلوب شود. کریستف کلمب می شود گفت آمریکا را ندیده مرد و در حقیقت ندانست کجا را کشف کرده است. اینجا صحبت زندگی است. فقط زندگی. صحبت تلاش در کشف زندگی است و نه در کشف آن.
«از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»
به عقیده من بهتر است آدم تلخکام باشد ولی بداند، تا اینکه خوشحال باشد و فریبخورده.
«از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»
مجازات اعدام به گناه آدم کشی، به مراتب وحشتناک تر از خود آدم کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلا شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش می بریده اند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده یا التماس می کرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می دارد و مرگ را ده بار آسان تر می کند بی چون و چرا از محکوم گرفته می شود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباری ست و هولناک ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست.
«از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»
پیوسته شکایت می کنند که ما آدم اهل عمل کم داریم، اما مثلا اهل سیاست تا بخواهید هست. ژنرال هم کم نیست. رییس هم از همه جور فراوان است، هر قدر بخواهید فورا پیدا می شود. اما آدم اهل عمل نه.
«از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»
درباره کتاب
شاهکار «داستایوسکی» (Fyodor Dostoevsky) درباره «مویخکین»- آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته است- که پس از اقامتی طولانی در سوییس برای معالجه بیماری، به میهن خود باز می گردد. او که نجیب زاده ای خوش قیافه و تحصیلکرده است، به افسردگی و بی ارادگی مبتلاست و نه آرمانی دارد و نه هدف و احساس خاصی. او شاید بیش از حد نیکوسیرت و خوش قلب است، آن گونه که همگان «ابله» میپندارندش و جدی نمی گیرند. چرا که دنیا دیگر جایی برای خوبی و بخشندگی ندارد.
منبع: تمامی مطالب فوق از سایت شهرکتاب آنلاین کپی شده اند.

دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونهی جدیده. اولش عاشق همه چیزای جدیدش میشی. هر روز صبح از اینکه همهی این خونه مال خودته سر ذوق میآی. هر لحظه دلت شور میزنه که نکنه سر و کلهی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونهی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده میشن، تراشههای چوب اینجا و اونجای خونه میریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همهی نقصهاش میشی. کم کم همهی سوراخ و سُنبههای خونه رو بلد میشی. یاد میگیری که وقتی هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد میگیری که کدوم یکی از سرامیکهای زیر پات، وقتی که روی کف راه میری تقی صدا میده و اینکه درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همهی اون رازهای کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمیدونه و تو رو عاشق خونهی خودت میکنه.
«از کتاب مردی به نام اوه، فردریک بکمن، ترجمه فرشته افسری»
درباره کتاب:
مردی به نامِ اُوِه داستانِ روزگار پیرمردی است کمحرف، سختکوش و بسیار سنتی که اعتقاد دارد همهچیز باید سرجای خودش باشد و فقط احمقها به کامپیوتر اعتماد میکنند. او سالها با قوانینِ سفتوسختش و همسرش که عاشقانه دوستش داشته زیسته و حالا انگار به آخر خط رسیده. تا اینکه یک روز صبح ماشینِ یک زنِ باردارِ ایرانی و شوهرِ خنگش که قرار است همسایهی او شوند کوبیده میشود به صندوقِ پستیاش و این آغاز ماجراست… رمانِ بَکمَن روایتی است از برخوردِ دو جهان، برخوردی که به طنزی مداوم و تأثیرگذار میانجامد و باعث میشود مفهومِ کهنسالی و نوگرایی به شکلی دیگر برای مخاطب روایت شود. مردی به نامِ اُوِه رمانی است زنده و جاندار که بعید است بتوان از خواندنش صرفنظر کرد. رمانی که قرار است تا عمقِ جان مخاطبش رسوخ کند. یک سرخوشی مدام…
فردریک بَکمَن (Fredrik Backman) با رمانِ مردی به نامِ اُوِه (A Man Called Ove) به شهرتی استثنایی دست یافت. این رماننویس و روزنامهنگارِ جوانِ سوئدی بعد از انتشارِ این رمان در سوئد و آلمان به جهان معرفی شد.

سالار مگسها
عنوان اصلی: Lord of the Flies
نویسنده: ویلیام گلدینگ (William Golding)
تاریخ انتشار: 1954 میلادی
ترجمه به فارسی: حمید رفیعی (منتشر شده توسط انتشارات بهجت)
درباره نویسنده
سر ویلیام جرالد گُلدینگ (Sir William Gerald Golding) (زادهی ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ – درگذشتهی ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳)، شاعر و رماننویس بریتانیایی برندهی جایزهی نوبل ادبیات در ۱۹۸۳ بود.
از معروفترین آثارش میتوان به “سالار مگسها” اشاره کرد. او همچنین جایزه ادبی من بوکر را برای رمان ” آداب عبور” که اولین کتاب از سهگانهی “به سوی انتهای زمین” است، در ۱۹۸۰ کسب کرد.
سه کتاب “سالار مگسها”، “برج” و “خدای عقرب” به فارسی ترجمه و در ایران به انتشار رسیدهاند.
دربارهی گلدینگ بیشتر بخوانید …
درباره رمان سالار مگسها
رمان سالار مگسها (یا ارباب مگسها) نخستین رمان ویلیام گلدینگ است که آن را در سال 1954 نوشته است. تاکنون سه فیلم سینمایی براساس رمان سالار مگسها ساخته شدهاند. ویلیام گلدینگ در این داستان به اهمیت وجود و پیروی از قانون در جوامع انسانی میپردازد و این نکته را ذکر میکند که «قانون بد، بهتر از بی قانونی است».
ویلیام گلدینگ رمان معروف خود، سالار مگسها را در ۱۹۵۴ یعنی کمتر از یک دهه بعد از جنگ جهانی دوم و در زمان جنگ سرد نوشت. جنایات و اثرات وحشتناک فاجعه اتمی و خطر شوم کمونیست در پشت پرده آهنین، هنوز در ذهن مردم غرب و نویسنده پُر رنگ بود. تمام این موضوعات در انتخاب زمینه اصلی یعنی نشان دادن بربریت و خوی وحشی انسان ها تاثیر گذار بودند. گلدینگ برای این رمان سبک کنایی و تمثیل را برگزید و با انتخاب مکانی در ناکجا آباد و زمانی که به درستی مشخص نشده اما احتمالا در دهه ۱۹۵۰ می گذرد، به ماندگار شدن رمان خود کمک به سزایی نمود.
داستان در مورد هواپیمایی است که بر اثر اتفاقی در جزیرهای دور از تمدن و ناشناس سقوط میکند. به صورت معجزه آسایی پسرانی که در هواپیما بودند زنده میمانند و ناگهان خود را در محیطی بدون هیچ قانون و سرپرستی که آنها را محدود نماید، مییابند. از این پس پسرهای جوان به دو گروه تقسیم میشوند و درگیریها و مخالفتهایشان با یکدیگر در مورد سبک زندگی در این مکان ناشناس داستان را به پیش میبرد. شاید این جمله معروف قانون بد بهتر از بی قانونی است الهام بخش نویسنده برای ادامه داستان بوده باشد.
موضوع دیگری که در داستان به شدت به چشم میآید ترس است. از لحاظ تاریخی، در زمانهای پریشانی اجتماعی و اقتصادی گسترده، مردم بیشتر احساس نا امنی و بیپناهی میکنند و در نتیجه به رهبرانی که نمایش قدرت برتری دارند و محافظت بیشتری از آنها را پیشنهاد میکنند، روی میآورند. در سالار مگسها، جک و شکارچیان که تنوع و تجمل دوست و یک حکومت استبدادی را پیشنهاد میکنند، این نقش را به عهده دارند. اما در عوض این محافظت، سایر پسرها هرگونه قید اخلاقی و اعتراضی به سیاستهای او در مورد اداره کارها را کنار میگذارند.
گلدینگ زمانی در توصیف رمان خود در یک پرسشنامه تبلیغی چنین میگوید: «تلاش برای برطرف کردن نواقص جامعه با برگشت به نواقص طبیعت انسان». همچنین در نامه دیگری تصریح می کند که موضوع ارباب مگسها، غم و اندوه خالص است.
شاید کتاب سالار مگسها، به دلیل کاراکترهای نوجوانی که مستقل میشوند و داستان ماجراجویانه آن کتابی برای مخاطب نوجوان به نظر برسد اما کنایه و تمثیل موجود در کتاب، همچنین موضوعات عمیق و تأمل برانگیز آن برای کتاب خوانها در هر سنی نیز مناسب خواهد بود. اگر برای خواندن این کتاب به دلیل بیشتری نیاز دارید بد نیست بدانید که ویلیام گلدینگ یکی از برندگان بریتانیایی جایزه نوبل ادبیات و از چهرههای تاثیر گذار انگلیسی سالهای گذشته در ادبیات محسوب میشود.
منبع: شهر کتاب آنلاین
اگر علاقهمند باشید میتوانید در ادامه، خلاصهای از این رمان را بخوانید:

رهش
عنوان اصلی: ر ه ش
نویسنده: رضا امیرخانی
ناشر: نشر افق، چاپ اول: 1396 شمسی
در توضیح مختصری پشت جلد کتاب نوشته شده است: «رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعهی شهری را دستمایه قرار داده است و تاثیرات آن را بر عرصههای زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر میکشد.»
البته صحبت از “تاثیرات توسعهی شهری” در این رمان چندان مطرح نیست. بهتر بگویم، عمیق نیست. آنچه در این رمان با آن مواجه میشویم، همان چیزیست که شهروندان تهرانی و به طور مشابه شهروندان سایر شهرهای بزرگ (همانها که میگوییم کلانشهر) به صورت روزانه با آن دست به گریبان هستند. معماریهای ناهمگون و شلخته، ترافیک سنگین و نابسامان، آلودگیهای زیستمحیطی و نابودی بیش از پیشِ سرمایههای طبیعی. اینها چیزهاییست که شخصیتهای رمان با آن مواجه هستند. و از این طریق گرفتار بیماریهای جسمی و روحی شدهاند. حال آنکه میدانیم زخمی که این توسعهی نامناسب بر پیکرهی مردمان شهرنشین زده، بسیار عمیق است. بسیار جامعهشناسان و فرهنگ پژوهان و روانشناسان باید مطالعه و تحقیق و پژوهش کنند تا بتوانند مرهمی بر این زخم بیابند.
شخصیت اصلی داستان که زنی به نام “لیا”ست، این دغدغه را دارد که راه نجاتی برای فرزند کوچکش “ایلیا” که مبتلا به بیماری سل هست، پیدا کند. اما حتی شوهر او “علا”، که در شهرداری هم صاحب منصب است، به این موضوع بیتوجهی میکند و بیشتر سودای پیشرفت کاری را در سر میپروراند.
شهر پر شده است از برجهای بلند و خبری از حیاطها و درختهایشان نیست. بچهها جایی برای بازی ندارند و مردمی که به این شرایط خو گرفتهاند، ارادهای برای ایجاد تغییر ندارند. این هم نمای دیگری از شهر است که در این رمان توسط امیرخانی توصیف شده است. اما در این میان شخصیتی به نام “ارمیا” هم وجود دارد که به تنهایی در میان کوهها زندگی میکند. این شخصیت که چندان هم ساخته و پرداخته شده نیست و به یک باره در داستان ظاهر میشود، تنهای تنها هم نیست. با بُزهایش زندگی میکند و آنها را “جانور” مینامد. ارمیا تا پایان داستان نقشآفرینی میکند و یکی از حلقههای رهش است.
در جایی از رمان با مفهومی از “ر ه ش” آشنا میشویم و میخوانیم:
اسبها از دو روز قبلش سم میکوبانند. سگها دندان به هم میسایند. شبش گربهها خرناس میکشند. کبوترها بیقراری میکنند و نصفِ شب تو لانه در جا بال میزنند. قزلآلاها عوضِ این که بالا بیایند، خودشان را رها میکنند در مسیرِ پایین دستِ رود. مردها ظرف میشکانند و کودکان شهرهای خیالی میسازند و در هم میشکانند…
من اما تب میکنم و لرز…
و شهر…
ش
ه
ر…فَلَما جَاءَ أَمرُنا جَعَلنا عَالِیَها سَافِلَها و چون امر ما در رسد عالی را سافل میگردانیم…
ر
ه
ش…
به صورت جسته و گریخته، رضا امیرخانی نقدها و طعنههایی هم به مناسبات و روابط بین مردم با هم، مردم با مسئولان و همچنین مسئولان با مسئولان دارد. اما در کل حرف تازهای مطرح نمیکند. گفتگوهایی که رد و بدل میشود، رفتارها و رویدادها همانهایی هستند که همهی ما بارها و بارها دیدهایم، شنیدهایم و یا در متن آن قرار داشتهایم.
در بخش دیگری از رمان باز هم با “ر ه ش” مواجه میشویم اما به گونهای دیگر:
آسمان خاکستری تهران را میبینم. پشتِ سرم ستیغ قلهی دارآباد را و آنسوتر دیوارهی توچال را. ارمیا بال را میچرخاند و هنوز بالا میرود. کج که میشود، سرم را کجتر میکنم. انگار که شهر قطعه قطعه شده باشد… وارونه شده باشد…
ر…
ه…
ش…ارمیا فریاد میکشد:
— پریدیم… پرِش…
میگویم:
— رهیدیم… رَهِش…
و در صفحات پایانی داستان باز میخوانیم:
پدر را میبینم دور است از ما. و مادر را… فکر میکردم فقط از خاک اتصال دارم بهشان… حالا میفهمم که از این بالا، از هوا هم میشود متصل شد بهشان… به بابا میگویم ما این بالاییم… بالای شهر… ش… ه… ر… بابا میخندد و از جایی سبز میگوید: «ر… ه… ش…» انگار صدا به دیوارهای خورد و برگشت. ش… ه… ر… رفت و ر… ه… ش… برگشت.
— رهش… عجب نام خوبی است برای اِیربُرن شدن و از زمین بلند شدن…
کلام آخر
به هرحال من به طور شخصی، نثر رضا امیرخانی را دوست دارم و رمانهایش را میخوانم. فکر میکنم در این رمان، امیرخانی سراغ موضوع بسیار مهمی رفته است. خصوصا عنوان “رهش” را خیلی پسندیدم. و فکر میکنم مسئله تنها رها شدن از زندگی شهری و مشکلات آن نیست. مسئله فقط آلودگی هوا نیست. بلکه ما به رها شدن از افکار بسته و منفی خود نیاز داریم. نیاز داریم به گونهای دیگر از اندیشیدن. و به قول سهراب سپهری:
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

کتاب “درمان شوپنهاور” ترجمه ای از کتاب “The Schopenhauer Cure” نوشته ی “اروین د.یالوم” (Irvin D. Yalom) است که توسط “نشر قطره” و با ترجمه ی “سپیده حبیب” منتشر شده است.
اروین د.یالوم – استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد، روان درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر – در این کتاب نیز هم چون رمان “وقتی نیچه گریست” با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه های پیچیده ی فلسفی و توصیف فنون روان درمانی و گروه درمانی می پردازد.
درونمایهی کتاب
یالوم در رمان درمان شوپنهاور تصور می کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و نوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان – و مرگ خویش – به مرور دوبارهی زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با به کارگیری اندیشه های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ بقبولاند که این ارتباط انسانی ست که به زندگی معنا می بخشد؛ کاری که هیچ کس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.
دکتر اروین یالوم در مورد این کتاب چنین می نویسد:
می خواستم نه تنها قهرمان داستان من با مرگ خویش کنار بیاید، بلکه به مراجعان خود نیز کمک کند تا با مرگ مواجه شوند. دلیل انتخاب و معرفی موضوع مرگ در فرایند روان درمانی به سال هایی باز می گردد که با بیماران سرطانی درمان ناپذیر کار می کردم. بیماران زیادی را دیدم که در مواجهه با مرگ پژمرده نشدند بلکه برعکس دچار تغییراتی اساسی شدند که تنها می توان آن را رشد شخصیت، پختگی یا پیشرفت خردمندی نامید. آن ها در اولویت های زندگی خود تجدید نظر کردند، موضوعات روزمره را ناچیز می شمردند، از داشته های مهم خود مانند کسانی که دوستشان دارند، از تغییر فصول، از شعر و موسیقی که مدت های مدیدی از آن ها غافل مانده بودند، شاکر و شادمان می شدند. یکی از بیمارانم می گفت “سرطان، روان رنجوری را شفا می بخشد” اما افسوس که انسان باید تا لحظات آخر زندگی، هنگامی که بدنش مورد تهاجم سرطان قرار می گیرد، منتظر بماند تا بیاموزد چگونه زندگی کند.

“در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند” ترجمه ای است از کتاب “The Five People You Meet in Heaven” نوشته ی میچ آلبوم (Mitch Albom) که در سال 2003 میلادی منتشر شد. این کتاب در ایران توسط “نشر قطره” با ترجمه ی “پاملا یوخانیان” منشر شده است.
هر پایانی آغاز هم هست، فقط در آن لحظه این را نمی دانیم.
ادی، سرباز کهنهکاری است که احساس میکند در زندگی بیمعنایش، شامل نگهداری از دستگاههای یک شهربازی، به دام افتاده است. در طول سالها، شهربازی عوض شده و ادی هم همینطور، از جوانی خوشبین و امیدوار، به پیرمردی تلخ و دل خسته مبدل میشود. زندگیاش سرشار از یکنواختی، تنهایی و پشیمانی است.
و بعد، ادی در روز تولد 83 سالگی اش، در سانحه ی غم انگیزی، هنگام نجات دادن دختر کوچکی از سقوط یک گردونه، می میرد. در دم آخر، دو دست کوچک را در دستانش احساس می کند و بعد هیچ. ادی در زندگی پس از مرگ چشم می گشاید و درمی یابد که بهشت، باغ عدن سرسبز نیست، بلکه جایی است که پنج نفر که در زندگی او نقشی داشته اند، زندگی زمینی اش را برایش توضیح می دهند. این پنج نفر ممکن است از عزیزان او، و یا غریبه باشند. اما همه ی آنها، زندگی او را به شکلی تغییر داده اند. آن پنج نفر، به نوبت، پیوندهای نادیده ی زندگی زمینی او را نشانش می دهند. در تمام طول داستان، ادی نومیدانه به دنبال یافتن رستگاری در آخرین اقدام زندگی اش، یعنی نجات آن دخترک است؛ آیا کارش موفقیتی قهرمانانه بوده یا شکستی مفتضحانه؟ پاسخ این سوال که از نامحتمل ترین شخص می آید، به اندازه ی لحظه ای دیدن بهشت، الهام بخش است.
میچ البوم داستانی بدیع و خارق العاده آفریده است که تصور شما را درباره ی زندگی پس از مرگ و معنای زندگی هر انسان بر روی زمین، زیر و رو می کند.

جزء از کل (A fraction of the whole, 2008) که امروزه در بازار کتاب ایران بسیار شناخته شده و بارها تجدید چاپ شده است، اولین بار در زمستان 1393 منتشر شد.
پیمان خاکسار به عنوان مترجم کتاب، مقدمه ای برای معرفی و توصیف آن نوشته که در ادامه می توانید بخوانید:
مقدمه مترجم
جزء از کل از نادر کتابهای حجیمی است که به نهایت ارزش خواندن دارند… داستان در میانهی شورشی در زندان آغاز و در یک هواپیما تمام میشود و حتا یک صحنهی فراموششدنی در این بین وجود ندارد… کمدی سیاه و جذابی که هیچ چارهای جز پا گذاشتن به دنیای یخزدهاش ندارید.
اسکوایر
یک داستان غنی پدر و پسری پر از ماجرا و طنز و شخصیتهایی که خواننده را یاد آدمهای چارلز دیکنز و جان ایروینگ میاندازند…
لُسآنجلستایمز
یکی از بهترین کتابهایی که در زندگیام خواندهام. شما تمام عمرتان فرصت دارید که رمان اولتان را بنویسید ولی خدای من، «جزء از کل» کاری کرده که بیشتر نویسندهها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند… اکتشافی بیاندازه اعتیادآور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشانترین و طنزآمیزترین رمانهای پستمدرنی که من شانس خواندنش را داشتهام. استیو تولتز یک شاهکار نوشته، یک رمان اول فوقالعاده که به ما یادآوری میکند ادبیات تا چه حد میتواند خوب باشد.
Ain’t It Cool News
استیو تولتز، نویسندهی استرالیایی متولد ۱۹۷۲ سیدنی، اولین رمانش، جزء از کل، را در سال ۲۰۰۸ منتشر کرد. این کتاب با استقبال زیادی روبهرو شد و به فهرست نامزدهای نهایی جایزهی بوکر راه پیدا کرد که کمتر برای نویسندهای که کار اولش را نوشته پیش میآید. او این کتاب را پنجساله نوشت. پیش از آن مشاغلی مثل عکاسی، فروشندگی تلفنی، نگهبانی، کارآگاه خصوصی، معلم زبان و فیلمنامهنویسی داشت. خودش در مصاحبهای گفته: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. در کودکی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، دیگر دوست نداشتم تمامشان کنم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دستوپا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم، که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا، بهتر بگویم، از نردبان ترقیِ هر کدام از مشاغل پایین میرفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. رماننویسی تنها قدم منطقییی بود که میتوانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد، ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحتتأثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»
جزء از کل کتابی است که هیچ وصفی، حتا حرفهای نویسندهاش، نمیتواند حق مطلب را ادا کند. این مقدمهی کوتاه را هم فقط برای این نوشتم که خواننده با نویسنده آشنایی مختصری پیدا کند. خواندن جزء از کل تجربهای غریب و منحصربهفرد است. در هر صفحهاش جملهای وجود دارد که میتوانید نقلش کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت تمدن. سفر در دنیایی است که نمونهاش را کمتر دیدهاید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماهها اسیرتان میکند. بهنظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسندهاند. این شما و این جزء از کل.
پیمان خاکسار در مورد رمان جزء از کل می گوید: «جزء از کل رمانی عمیقاً فلسفی است، اما بیشترین کشش آن به خاطر استفاده از مؤلفههای رمان پلیسی است. گرهافکنیهایی که در داستان ایجاد میشود و سرانجام بازمیشود و نشانههایی که نویسنده در این باره میدهد که چرا این اتفاق افتاده است، همه از نشانههای رمانهای پلیسی است. این رمان چند ژانری است که البته مشخصهٔ اصلی آن فلسفی بودنش است. میتوان گفت که رمان پست مدرن است اما باز هم نمیتوان برچسب یک ژانر خاص را بر آن الصاق کرد.» می توانید گفتگوی کامل را از خبرگزاری ایلنا بخوانید.
بخش های کوتاه و بریده ای از رمان جزء از کل
الف-
هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم…

نمی توانم تظاهر کنم از بدبختی های بقیه خوشحال نمی شوم چون می شوم – از مرگ یا بیماری نه، مثلا وقتی تلفن عمومی سکه ی یکی را می خورد و بوق آزاد نمی زند از خنده می میرم. می توانم تمام روز بایستم و مشت زدن ملت را به تلفن تماشا کنم.
یک جای فوق العاده برای فکر کردن پیدا کرده ام – داخل کلیساهای سرد و تاریک پاریس. البته که معتقدانی به بلاهت وطن پرست ها سعی می کنند سر حرف را با آدم باز کنند ولی وقتی خدا را مخاطب قرار می دهند این مکالمات بی صدا می شوند. احمقانه است فکر می کنیم خداوند فقط وقتی صدای افکارمان را می شنود که او را به اسم صدا می زنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره مان هستیم.
مثلا این که امیدوارم همکارم زود بمیرد تا دفترش مال من شود چون از اتاق کار من خیلی بهتر است.
معنای ایمان برای ما این است که تا وقتی از خالق دعوت نکنیم به زمزمه های ذهن ما گوش نمی کند.
«بخشی از کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز با ترجمه پیمان خاکسار»

رمانی از یک نویسنده ی در اصل ترکیه ای خواندم به نام “ملت عشق”؛ با دو روایت. که یکی حکایت دیدار “شمس تبریزی” و “مولانا” بود و دیگری روایتی از زنی خانه دار در عصر جدید. در بیان این حکایت ها نویسنده، چهل قاعده از قول شمس تبریزی بیان می کند (چهل قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند) که خواندنشان خالی از لطف نیست. ابتدا این قاعده ها را بخوانید و پس از آن توضیحاتی در مورد کتاب.
اول – کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می بریم، همچون آینه ایست که خود را در آن می بینیم. هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
دوم – پیمودن راه حق کار دل است نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می گیرند.
سوم – قرآن را می توان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمی گنجد.
چهارم – صفات خدا را می توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همانطور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش می ماند.
پنجم – کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر می دارد. با خودش می گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها هم در دل ویرانه ها یافت می شود، پس هرچه هست در دل خراب است!
ششم – اکثر درگیری ها، پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشأ می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است.

“روایت یک مرگ در خانواده” بازخوانی ماجرای کودکی جیمز روفاس ایجی در ناکسویل تنسی، آمریکای 1915 است. ایجی وقتی شش سالش بود، پدرش را در یک تصادف رانندگی از دست داد. همین حادثه دلخراش با ایجی ماند تا زمان مرگش که در حال نوشتن روایت یک مرگ در خانواده بود که از سال 1948 آن را آغاز کرده بود. ایجی در این رمان، از زوایای مختلف که زاویه دید سوم شخص محدود به اعضای خانواده است، در چهل و هشت ساعت – از یک روز پیش از مرگ جی تا یک روز پس از مرگ جی – روایتگر “مرگ” و “زندگی” در “خانواده” است. خانواده ی جی، شامل “مری”، همسر جی و دو فرزندش “روفاس” پسر بزرگ و شش ساله که در اصل خودِ نویسنده است و “کاترین” سه ساله است. ایجی با نثری شاعرانه و تصویرهایی بکر و زیبا از مرگی دلخراش و تراژیک، خواننده را با خود همراه می کند تا نشان دهد مرگ و زندگی به موازات هم در گذشته و حال و حتا آینده ی همه ی ما جریان دارد.
عنوان اصلی کتاب A death in the family است. این کتاب را شیرین معتمدی ترجمه کرده است. ناشر کتاب هم نشر شورآفرین است.
درباره جیمز ایجی (James Agee)
جیمز روفاس ایجی (1909-1957) نویسنده ی آمریکایی، با دو شاهکارش «روایت یک مرگ در خانواده» و «بیایید مردان مشهور را ستایش کنیم» توانست نام خود را در ادبیات جهان جاودانه کند. ایجی یک سال پس از مرگ نابهنگامش، جایزه ی پولیتزر 1958 را برای رمان روایت یک مرگ در خانواده از آن خود کرد. هر دو شاهکار ایجی در سال های 1999 و 2005 از سوی کتابخانه ی آمریکا و نشریات معتبر لوموند و تایم در فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم قرار گرفت. “تاد موسل” نمایش نامه نویس بزرگ آمریکایی در 1960 بر اساس رمان روایت یک مرگ در خانواده، نمایش نامه یی با عنوان “راه خانه” نوشت که توانست جایزه ی پولیتزر نمایش نامه نویسی را دریافت کند. سه سال بعد نیز فیلمی به کارگردانی فیلیپ اچ ریسمن بر اساس این نمایش نامه در همان منطقه یی که کودکی ایجی در آن جا سپری شده بود ساخته شد. ایجی، علاوه بر نوشتن رمان، منتقد سینمایی (مجله های تایم، لایف و فورچون) و فیلم نامه نویس برجسته یی نیز بود. دو فیلم نامه ی تحسین شده ی ایجی، “ملکه ی آفریقایی” (با بازی همفری بوگارت و کارگردانی جان هیوستون) و “شب شکارچی” (به کارگردانی چارلز لاوتن) از کارهای شاخص وی به شمار می آید.
آخرین دیدگاهها