برچسب: برادر

  • برادرم را گم کرده ام

    برادرم را گم کرده ام

     

    می خواهم به وطن برگردم؛

    برادرم راگم کرده ام.

    شخصیتی استثنائی

    خاطره ای گنگ

    ****

    من

    دختری پانزده ساله ام

    و او یونیفرمی سی پنج ساله

    آویزان در چوب لباسی کهنه مادربزرگ.

    ****

    کمی بعد از تاریکی

    او خبرنگار جنگ بود.

    ومن

    کودکی تازه متولد شده،

    او نویسنده پرفروش ترین کتاب سال

    ومن…

    ****

    می خواهم به وطن برگردم

    برادرم را گم کرده ام.

    mary (96/2/15)

     

  • تلفن به ساکن اتاق طبقه ی پنجم

    تلفن به ساکن اتاق طبقه ی پنجم

    روی صندلی نشسته بود. تنها توی اتاق. اتاقِ خودش. اتاقی که فقط برای خودش بود. از زمانی که برادرش مُرد.

    اتاق برای هر دوی آنها بود. اما حالا شریک نداشت. تنها بود. شاید کمی غیر انسانی باشد، شاید بی رحمانه به نظر برسد؛ اما گاهی می نشست و در تنهایی به این فکر می کرد که اگر افرادِ دیگری بمیرند او چه چیزهایی را می تواند تنها برای خودش داشته باشد. خودش هم این افکار را دوست نداشت. حتما دیوانه شده بود. شنیده بود تنها بودن آدم را دیوانه می کند.

    برادرش را دوست داشت. شاید هم نداشت. اما برادرش او را دوست داشت. قبل از اینکه بمیرد. اگر زنده بود حتما راه چاره ای بود برای گریز از این تنهایی.

    منتظر بود. منتظر یک تلفن. تلفن زنگ زد. قبل از آنکه برای بار دوم صدای زنگ تلفن سکوت اتاق را بشکند، جواب داد.

    – سلام. بله. بله. همین الان. زود میام. خیلی زود.

    هنوز تلفن را قطع نکرده بود. پنجره ی اتاق را باز کرد. از پنجره بیرون رفت. مسیر زیادی نبود. اما به نظرش خیلی طولانی آمد. توی راه خاطراتش را مرور کرد. آرزوها و حسرت هایش را به باد سپرد. بی اختیار گریه اش گرفت. خیلی احساساتی بود. اتاق او در طبقه ی پنجم ساختمان بود. تلفن قطع شده بود. هیچکس نفهمید چه کسی آن طرف خط بود …

    «س.م.ط.بالا 1395/08/30»

  • وقتی مُردی…

    اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی شنیدم شوکه شدم. نمی دونم، شاید هم منتظر چنین خبری بودم. به هر حال می دونستم، می دونستم… می دونستم که مرگ وجود داره. اما هیچوقت اینقدر به من نزدیک نشده بود. یک مدت که گذشت دیدم که دیگه کاری نمیشه کرد. تو مُردی. هیچوقت برنمی گردی. هیچوقت.
    اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی بالای سر قبرت ایستاده بودم، توی ذهنم خاطراتت رو مرور می کردم. فکر می کردم همیشه با این خاطرات تو ذهن من زنده می مونی. همیشه در یاد من هستی. جای خالیت رو احساس می کنم… اما…
    می دونی؟! باید صادق باشم. وقتی مُردی اصلا فکرش رو هم نمی کردم که به نبودنت عادت کنم. به اینکه باهات نخندم. به اینکه باهات بحث و دعوا نکنم. یا اینکه بازی های دوران کودکیمون از یادم بره. اما اتفاق افتاد. من فراموش کردم. روزمرگی… روزمرگی ها… این قاتلان یادها و خواب ها… تو رو فراموش کردم. رویاهاتو. آرزوهاتو. حس خوبی نیست. اصلا حس خوبی نیست.
    تا اینکه امروز یه نگاهی به آلبوم عکس انداختم. وقتی به عکس تو رسیدم بغض گلوم رو گرفت. دوباره تو یاد من زنده شدی. خاطره ها دوباره اومد جلوی چشمم. فهمیدم حتی اگه تو ذهن من نباشی هنوز تو قلب من زنده ای. آره. از همون روز اینطوری شد، از وقتی مُردی…
    (به یاد برادری که دیگر نیست)

    «س.م.ط.بالا»