سینه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت *** آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت *** جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم ، دل شمع *** دوش برمن ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است *** چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا ، آب خرابات ببرد *** خانه ی عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست *** همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم *** خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی *** که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را *** دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز *** باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون *** نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل *** هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت *** روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است *** با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند *** گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند *** اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی *** کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد *** دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر *** تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند *** ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود *** ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

سالوس در لغت به معنای مکار، حیله گر و ریاکار آمده و مکر و حیله و فریب نیز گفته اند. بنابراین “خرقه ی سالوس” بیانگر خرقه ایست که مظهر ریاکاری و فریب کاری است.
صلاح کار کجا و من خراب کجا *** ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس *** کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را *** سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد *** چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست *** کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است *** کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال *** خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست *** قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
آخرین دیدگاهها