این روزها
حال و روز من خوش نیست
باران که می بارد
روحم خیس نمی شود
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: پنجم آذر ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)
این روزها
حال و روز من خوش نیست
باران که می بارد
روحم خیس نمی شود
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: پنجم آذر ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)
به نقل از سایت “ابوالفضل زرویی نصر آباد” www.zarooee.ir
این وجیزه را مدتی پیش تحت تاثیر رمان هنوز منتشر نشده ی جناب سید مهدی شجاعی عزیز (با موضوع ظهور و انتظار) نوشته ام. بی اغراق در طول این سالها کمتر کتابی با این مایه شیرینی و تاثیرگذاری خوانده ام.
با آرزوی کسب مجوز و انتشار هر چه سریعتر این کتاب، شکسته بسته ی پیوست را به سید مهدی شجاعی تقدیم می کنم.
ما وارثان وحی و تنزیلیم
عاشق ترین مردان این ایلیم
مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا ، فرزند هابیلیم
آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بی قر و اطوار و قنبیلیم
در بین ما یک عده هم هستند…
این روزها مشغول تعدیلیم
در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم
آخر کجا می آیی آقا جان؟
بگذار ، ما مشغول تحلیلیم
مردم این روزگار چنان سخن گویند که گویی باد معده ای است با صدای بسیار.
اگر عارضه ی شیمیایی بر مردمان اطراف وارد نشد، با افتخار سینه سپر می کنند که ما چه کردیم و چه کردیم و… دیوار صوتی را شکستیم و… غرشی بود شیر گونه.
اما وای از آن روز که بوی گاز خردل و سایر گازها به مشام برسد. آن وقت است که هر کس انگشت اتهام به سوی دیگری گرفته و چنان ملتمسانه اصرار می ورزد که گویی همین الساعه سازمان های حقوق بشری آمده اند به چنین جرم بزرگی او را به دادگاه لاهه برده و به دست عدالت بسپارند و… و زهی خیال باطل…
«س.م.ط.بالا»
روی صندلی نشسته ای، سرت را پایین انداخته ای، کف اتاق را نگاه می کنی، اگر با سنگ پوشیده شده بود شروع می کنی سنگ ها را می شماری؛ اگر سنگ نبود چه؟! مهم نیست همواره چیزی برای شمردن روی زمین پیدا می شود.
یک نفر وارد اتاق می شود، سرت را بالا می آوری، به او نگاه می کنی، او به تو نگاه می کند، همان است که منتظرش بودی؟ نه! یاس در عمق نگاهت نمایان می شود. لبخند تلخی می زنی و سرت را پایین می اندازی.
تلفن همراهت را بر می داری ، خودت را مشغول می کنی، لیست تماس را بالا و پایین می بری، پیامک های خاک خورده را نگاه می کنی، شاید لطیفه ای، نغیزه ای، چیزی، بخوانی و بخندی. همینطور به صفحه ی تلفنت خیره می شوی؛ اما او تحمل این همه انتظار را ندارد چشم بر تو می بندد، برش می گردانی همانجا که بود.
یک نفر وارد اتاق می شود، سرت را بالا می آوری و با نگاه دنبالش می کنی، اما در جستجوی چیز دیگری است، سراغ تو را نمی گیرد.
بلند می شوی از پنجره ی اتاق بیرون را تماشا می کنی. آسمان پیداست و ماشین ها بوق میزنند. بوق ها را می شماری.
خسته می شوی، برمی گردی روی همان صندلی می نشینی. سرت را بالا نگه می داری… به ساعت نگاه می کنی… ساعتی گذشته است… مردد می شوی… وسایلت را جمع می کنی… کیفت را بر می داری… که…
یک نفر وارد اتاق می شود، به سمت تو می آید، در چشمانت برق شعف موج می زند، سلام می کنی، دست می دهد، می گوید شما آقای ” … ” هستید؟ با خوشحالی جواب می دهی بله خودم هستم. می گوید آقای ” … ” تماس گرفتند و گفتند امروز تشریف نمی آورند، از من خواستند که از شما عذرخواهی کنم و خواهش کنم تشریف ببرید تا خودشان تماس بگیرند…
سرد می شوی… نگاهت مات می ماند… می گویی اشکالی ندارد… می گوید: «خداحافظ»
«س.م.ط.بالا»
خدایا مرا به جهنم مبر.
اگر چنین کنی به همه خواهم گفت چگونه از آن بگریزند.
حال با این همه فراری چه می کنی، در حالیکه از جهنم خود گریزانند و به سوی بهشت تو می آیند.
خدایا مرا به جهنم مبر.
اگر چنین کنی به همه خواهم گفت که:
نفت را از سر سفره مردم برداشتی تا آتش جهنم را برافروزی.
خدایا مرا به جهنم مبر.
اگر چنین کنی به همه خواهم گفت که همه ی سیل ها، طوفان ها، زلزله ها و سونامی ها کار تو بود.
خدایا مبادا اول زبانم را درآوری و بعد به دوزخم افکنی…
اگر چنین کنی، من چگونه چنان کنم…؟؟؟
«س.م.ط.بالا»
در زمان های بسیار دور (البته نه آنقدر دور که نتوان با قطار و هواپیما و… رفت) حکیمی بلند مرتبه می زیست.
حکیم عمر خود را صرف مطالعه و تحقیق و دانش افزایی کرده و پس از سالها در گوشه ای از عالم هستی مسکنی برگزیده، به عبادت مشغول بود و توشه ی آخرت می بست.
هر از چندگاهی به منبر درس می رفت و زکات علم را به نقد می پرداخت.
روزی شخصی عامی بلند شد و گفت: «ای حکیم، سوالی دارم که سخت مرا به خود مشغول کرده و خواب و خوراک از من ربوده است. به هر که مراجعه کردم جواب درستی نشنیدم، تا شما چه بگویید!»
حکیم نگاه خود را به مرد دوخت، سپس سرش را پایین انداخت و گفت: «بپرس، اگر بدانم می گویم و اگر ندانم، نمی گویم.»
مرد سینه ای صاف کرد و گفت: «حاکم شهر ما شخصی بی خرد و به حد بسیار نادان است. از انجام امور ابتدایی خود عاجز است، اما اداره ی شهری را به او سپرده اند. سواد درستی ندارد و دور از جان شما به خری شبیه باشد تا حاکم. چرا او حاکم است و شما با این همه فضایل و کمالات حکیم.»
حکیم سرش را بالا آورد و گفت: «آیا تا به حال دیده ای که یک شیر نر در گله ی خران و یا خری در دسته ی شیران به عنوان بزرگ و سردسته انتخاب شود. نه!!! شیر نر بر دسته ی شیران حاکم است و یک خر قدرتمند بر گله ی خران. حال پاسخ سوالت را در خود و مردم شهر جستجو کن.»
حاضرین نعره ها زدند و مرد مبهوت نشست.
«س.م.ط.بالا»
باز قطار روی ریل است و مسیرش جوی سیل
راه از آهن است و چرخ آهن زیر پا
رگهای دشت خشک است و من، باران اسیر آسمان
گله آرام است، می چرد؛ مرد چوپان غرق در خواب
خبر از گرگ ها نیست اما خورشید لاجرم بیدار
خواب در چشم من است و پلک من سنگین
پسر کوپه ی همسایه مدام می گوید: “گل در دست من است”
بازی “گل یا پوچ” بی گمان بی خطر است
زندگی یک بازیست، آخرش شیرین نیست
خزان می شود بهار، سبز گشتن زمین بهانه ایست
باز قطار روی ریل است و من می ترسم…
خبری در راه است…
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و نهم اسفند ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)
روزی رسد که من هم در خاک خفته باشم
جان در بدن نباشد، گویا که مرده باشم
ترسم نشانی از من باقی نمانده باشد
بی بهره از دو دنیا، سرد و فسرده باشم
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: ششم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت *** بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید *** تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند *** آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن *** فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق *** ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا *** کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی *** بر میشکند گوشه محراب اقامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم *** بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ *** پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت *** و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست *** گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض *** پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم *** کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن *** شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر *** ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت *** شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت