ماه: آگوست 2015

  • اشتباهِ تایپی، آبروی رفته و نزاع مجازی

    اشتباهِ تایپی، آبروی رفته و نزاع مجازی

    حکیم، تنها در کوچه، در پناه خُنکای سایه ی دیواری، نشسته بود. سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحرِ مُکاشفت مُستَغرَق شده بود. ایام تعطیلات بود و مریدان نزدِ خانه و کاشانه ی خویش رفته بودند. مردم نیز کمتر شنیدن موعظه و پند را تاب می آوردند. پس فرصتی مغتنم بود تا به مکاشفه و مراقبه بپردازد و چون فرصت می یافت سری هم به اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و وایبر و توییتر و از این دست می زد. ساعتی به همین طریق گذشت تا آنکه از فرشتگان ملکوت که دامن از کَفَش بُرده بودند و مَه رویانِ خاکی که دلش را ربوده بودند، ملول گشت. پس سر برآورد تا دمی بیاساید و نفسی تازه کند. نگاهش افتاد به «خرِ ملا نصرالدین» که خرامان به سویش می آمد. چون «مُلا» را همراه خر نیافت، خواست که تفریحی کند. پس خر را در آغوش گرفت و در همان صورت عکسی انداخت و در صفحات اجتماعی اش به اشتراک گذاشت. با این مطلع که «من و ملا نصرالدین، فی المجلس، یهویی …» و آنقدر از این حال به شعف آمده بود که «خَر» را از قلم واگذاشت.

    الغرض، چون مریدانِ ملا و مریدانِ حکیم، این صورت بدیدند و آن طلیعه بخواندند؛ نزاعی مجازی بینشان درگرفت و لایک ها زدند و کامنت ها نوشتند و هر چه از قُماشِ پرده بود دریدند. گویند تا سالیان بسیار پس از آن، مُلا، حکیم را بلاک (Block) کرده بود.

    پی نوشت: از کرامات حکیم نقل است که به فرمان او دوربین در محلی مناسب می ایستاده و عکس می گرفته و حکیم از «مونوپاد» بی نیاز بوده است.

    «س.م.ط.بالا»

  • بیش و کم

    بیش و کم

    خسته شدیم؛ از بَس برای بیش و کم ، غم خوردیم …

  • اندرز پدر

    اندرز پدر

    یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمة الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.

    پدر را گفتم: از اینان، یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.

    گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِه از آن که در پوستینِ خلق، اُفتی.

    نبيند مدعى جز خويشتن را
    كه دارد پرده پندار در پيش

    گرت چشم خدابينى ببخشند
    نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

    «گلستان سعدی، باب دوم در اخلاق درویشان»

  • پرندگان زرد

    پرندگان زرد

    «جنگ می خواست ما را در بهار بکُشد…» این جمله ی آغازین رمان است: شروعی قدرتمند برای روایتِ مرگ و دوستی. «پرندگان زرد»، روایتِ زندگیِ سرباز جان بارتلِ بیست و یک ساله و دَنیل مورفیِ هجده ساله است که همان گونه که جوخه شان درگیر نبردی خونین در شهر الطفار است، به زندگی ادامه می دهند. پرندگان زرد با توجه به تصاویر زنده و تمثیلات متافیزیکی درباره ی معصومیت از دست رفته و کارکرد حافظه، از یک سو به نقل از نیویورک تایمز در کنار شاهکار تیم اُبراین – «چیزهایی که به دوش می کشیدند» – در مورد جنگ ویتنام قرار می گیرد و از سوی دیگر به روایت گاردین، در کنار رمان های «در جبهه ی غرب خبری نیست» نوشته ی اریش ماریا رمارک و «نشان سرخ دلیری» از استیون کرین قدرت نمایی می کند.

    دیوید اِگرز نویسنده ی برجسته ی آمریکایی و نامزد نهایی جایزه ی پولیتزر و خالق رمان مشهور «زیتون» در پاسخ به نشریه ی آبزرور درباره ی این رمان می گوید: «کتاب های زیادی را می توانم نام ببرم، اما کتابی که بیش از هر کتابی دوست دارم به همه پیشنهادش بدهم تا بخوانندش، پرندگان زردِ کوین پاورز است.»

    به نقل از متن پشت جلد کتاب

    هیلاری منتل، برنده ی جایزه ی بوکر می گوید: «پرندگان زرد، روایت یک مرگ است؛ هر خط، تایید جسورانه یی است بر قدرت زیبایی در جان بخشیدن دوباره؛ چه این زیبایی خود را در طبیعت نشان دهد یا (بعدها) در هنر.»

    جان بِرنساید، گاردین: «خواندن این رمان یک ضرورت است، اگرچه کمتر کسی انتظار داشت از جنگ عراق رمانی خلق شود؛ پاورز، تصویری به شدت دقیق و هوشیارانه از مردان جنگ ارایه داده: مورف آسیب پذیر و مرموز، و استرلینگ بی رحم اما به شدت آسیب دیده، به طرز حیرت آوری ترسیم شده اند، و این تصادفی نیست که نام خانوادگی شخصیت اصلی، ما را وامی دارد به شخصیت بارتلبی در داستان کوتاه «بارتلبی محرر» اثر هرمان ملویل فکر کنیم. پرندگان زرد، رمانی است که باید خوانده شود، نه فقط به این خاطر که شاهدی است بر یک جنگ مشخص، بلکه به دلیل نوع بینش انسانی و جهان شمولی که در خود دارد.»

    رمانِ پرندگان زرد نوشته ی کوین پاورز، رمانی است که شایسته ی تمجیدهای آورده شده هست. بله توصیف هایی کم نظیر از جنگ عراق دارد. روایتی از حالات و روحیات سربازانی که برای خدمت به کشور خود به ارتش پیوسته اند و حالا در جنگی دشوار باید دشمنان آمریکا و صلح جهانی را از بین ببرند. داستانی از زخم و رنجی که جوانان آمریکایی در این راه متحمل می شوند به گونه ای که اثر آن تا سال ها پس از جنگ باقی می ماند. (بیشتر…)

  • سیگار نَکِش

    سیگار نَکِش

    جوان روی سکوی کنارِ پیاده رو نشسته بود. سیگار می کشید. زنِ میانسال که در پیاده رو قدم می زد، جوان را که دید مکث کرد و بعد رو به او گفت: «نکن اینکار رو. تو هم مثلِ پسرِ من می مونی. سیگار نَکِش.» جوان که نمی دانست چه واکنشی نشان دهد، لبخندی زورکی زد و سیگار را انداخت توی جوی آب (البته جوی آب محل ریختن زباله نیست ولی بعضی ها نمی دونن…).

    من که دیگر از آن دو دور شده بودم با خود فکر کردم چه خوب است که در این شهرِ شلوغ که مردم بی تفاوت از کنار یکدیگر، از کنار دیوارها و هر چیز دیگر رد می شوند (مگر آنکه سوژه ی مناسبی برای منتشر کردن در صفحه های اجتماعی باشد) هنوز هستند کسانی که به محیط پیرامون خود اهمیت می دهند و راحت نادیده نمی گیرند… شاید بگویی: «اصلا مگه داریم؟» بله. داریم.

    «س.م.ط.بالا»