گربه ها و سگ ها مجبور شدند در شهر زندگی کنند؛ اهلی شدند. آدم ها با زندگی در شهر، یا گوسفند شدند یا گرگ؛ تا مستندِ زیرِ پوستِ شهر، همچنان راز بقا باشد.
«س.م.ط.بالا»
گربه ها و سگ ها مجبور شدند در شهر زندگی کنند؛ اهلی شدند. آدم ها با زندگی در شهر، یا گوسفند شدند یا گرگ؛ تا مستندِ زیرِ پوستِ شهر، همچنان راز بقا باشد.
«س.م.ط.بالا»
گفت: «بیا با هم قله رو فتح کنیم. چرا باید تا آخر عمر فقط در دامنه ی کوه باشیم؟»
گفتم: «اُه … خدای من!! شنیدم هوای اونجا خیلی سرده. هیچ علفی برای خوردن پیدا نمی کنیم. چه دلیلی داره که خودمون رو به خطر بندازیم؟»
گفت: «یه افتخار بزرگ! من و تو تنها گوسفندانی میشیم که قله رو فتح کردیم. شکوه و جلال ابدی در انتظار ماست.»
– دلیلش کاملا منطقی بود.
– از گله جدا شدیم. کمی که دور شدیم؛ برگشتم و دیدم که یه دسته گرگ به گله حمله کردن.
گفتم: «چه خوب شد که به سمت قله راه افتادیم.»
گفت: «بله. حق با من بود. پیش به سوی افتخار.»
گفتم: «نه! منظورم این بود که هیچ گرگی اینقدر گوسفند نیست که به قله بیاد.»
«س.م.ط.بالا»