
پرسیدم: «آقا! شما همیشه کتابی به دست دارید؛ آیا کتاب ها را می خوانید یا تنها ژست می گیرید و ادا در می آورید؟»
گفت: «می خوانم.»
پرسیدم: «از آنها یاد می گیرید یا تنها خودتان را سرگرم می کنید؟»
گفت: «فرصتی برای سرگرمی نیست.»
پرسیدم: «باید کتاب های زیادی خوانده باشید؛ چه چیزی شما را ترغیب می کند؟»
گفت: «گمشده ای دارم.»
پرسیدم: «جسارت است؛ اما اگر گمشده ی شما در کتاب ها بود، تاکنون نباید پیدایش می کردید؟!»
گفت: «شاید» – مکثی کرد – گفت: «شاید کتابهای اشتباهی را می خوانم.»
«س.م.ط.بالا»

– می ترسم.
– از چی؟
– خیلی زیاد.
– از چی می ترسی؟
– از فراموش شدن.
– فراموش شدن؟
– اینکه تبدیل به یه خاطره بشم. بعد اون خاطره هر روز کم رنگ تر بشه و بعد اثری ازش باقی نمونه. یه فضای خالی. هیچی نیست. تُهی.
– تو از مرگ می ترسی؟
– مرگ!؟ آره… یعنی نمی دونم… شاید… راستش من چیز زیادی از زندگی نمی فهمم اما مرگ رو هم دوست ندارم… اون رو هم نمی فهمم.
– پس چی؟ بالاخره مرگ یا زندگی؟ مگه چیز دیگه ای هم هست؟
– امیدوارم. امیدوارم چیز دیگه ای هم باشه. شاید گُمش کردم. شاید باید دنبالش بگردم.
– کجا گُمش کردی؟ اصلا چه طوری می خوای پیداش کنی؟ تو که نمی دونی باید دنبال چی بگردی؟
– مطمئنم اگه ببینمش متوجه می شم. می شناسمش. شاید یه جایی تو گذشته. چندسال پیش. شاید اونجا باشه.
– حالا می خوای چه کار کنی؟
– می خوام برگردم. برگردم به گذشته. باید پیداش کنم. باید کمکم کنی. تو می تونی. منو ببر اونجا.
– اما من اجازه ندارم.
– خواهش می کنم. تو قبلا هم بدون اجازه یه کارایی کردی! می دونم که می تونی.
– خُب. اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه. هر اتفاقی هم که افتاد، خودت مسئولش هستی!
– باشه قبول می کنم.
آخرین دیدگاهها