برچسب: کوس سلطانی

  • زین نکوتر خشت نتوانی زدن؟

    زین نکوتر خشت نتوانی زدن؟

    حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
    منطق الطیر عطار

    گفت آن دیوانه ی تن برهنه
    در میاه راه می‌شد گرسنه

    بود بارانی و سرمایی شگرف
    تر شد آن سرگشته از باران و برف

    نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای
    عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

    چون نهاد از راه در ویرانه گام
    بر سرش آمد همی خشتی ز بام

    سر شکستش خون روان شد همچو جوی
    مرد سوی آسمان برکرد روی

    گفت تا کی کوس سلطانی زدن
    زین نکوتر خشت نتوانی زدن؟