مرد نشست روی صندلی. کمی عرق کرده بود. هوا گرم نبود اما او … نمی خواست لرزش دلش از لرزش صدایش معلوم شود. سینه اش را صاف کرد و گفت: «آقای دکتر! بالاخره من موندنی هستم یا مُردنی». دکتر کمی مکث کرد؛ بعد همانطور که داشت برگه های آزمایش رو نگاه می کرد گفت: «هیچکس موندنی نیست». کاغذها رو گذاشت کنار. تو چشم های مرد خیره شد. ترس بود با امید. گفت: «اما شما باید زودتر چمدونت رو حاضر کنی».
«س.م.ط.بالا»