برچسب: پیاده رو

  • شهر .:. امان از این پیاده رو .:.

    نشسته بود کودکی
    کنار دست قلکی
    تا که بگیرد اندکی
    وزن ز ما و رزقکی
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    بساط کرده آن جوان
    خم شده پشتش چو کمان
    تا که فروشد این زمان
    قصه ی موسی و شبان
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    پهن شده روی زمین
    تمام خانه اش همین
    دیده و دل هر دو غمین
    مرگ نشسته در کمین
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    دست نموده ای دراز
    فاش نموده ای تو راز
    با همه عشوه، همه ناز
    یا زدن زخمه به ساز
    این همه از سر نیاز
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    راه نمی دهد به من
    با تو بگویم این سخن
    بَرَد ز مردم آبرو
    آینه های رو به رو
    امان از این پیاده رو …

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: بیست و نهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)