به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.
«تاسیان؛ هوشنگ ابتهاج»
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.
«تاسیان؛ هوشنگ ابتهاج»
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گُل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
«هوشنگ ابتهاج (سایه)»
پی نوشت: این غزل را “علیرضا قربانی” در آلبوم “حریقِ خزان” در قطعه ای به نام “بیقرار” به زیبایی اجرا کرده است.
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!
بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.
بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
«هوشنگ ابتهاج، رشت، مرداد 1331»
آشناسوز
چرا پنهان کنم؟… عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم.
تو را می خواهم ای چشم فسونبار
که می سوزی نهان از دیرگاهم.
چه می خواهی ازین خاموشی سرد؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم!
نگاه بی قرارم بر لب تست
که می بخشی به شادیها نویدم!…
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز.
چراغی در شب تارم برافروز!
به جان آمد دل از ناز نگاهت؛
فرو ریز این سکوت آشناسوز!…
تهران، 5 بهمن 1328
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
می شنوم، می شنوم، آشناست
موسقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو همآواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من
می شنوم در نگه گرم تست
گمشده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید
زمزمه شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان، آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتی نواست
می شنوم در نگه گرم تست
نغمه ی آن شاهد رویا نشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من.
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من!….
آواز نگاه -«هوشنگ ابتهاج» تهران، بهمن 1328