برچسب: فراموشی

  • زنده باد فراموشی ؛ ننگ بر فراموشی

    چطور می توان زندگی را ادامه داد؟ دامان صبح را به قبای شب وصل کرد؟ گذران عمر را در جویباری به نظاره نشست؟ اگر فراموش نکنیم.

    اگر همواره به یاد عشقی از دست رفته باشیم.

    اگر هر آن، تصویر عزیز سفر کرده ای را پیش چشمان خود ببینیم.

    اگر حسرت آنچه گذشته ما را رها نکند.

    اگر دم به دم زخمی را تازه کنیم.

    اگر خاطرات، چه تلخ، چه شیرین، قفسی باشند؛ در بسته، بدون کلید و حتی بدون روزنه ای که هوای تازه و پرتو نوری به ارمغان آورد.

    پس باید فراموش کرد. باید اجازه داد که فراموشی کار خود را بکند. فراموشی نعمت است.

    زنده باد فراموشی

    چطور می توان خندید؟ وقتی صورت خندانی را از یاد برده ایم.

    مگر می شود در های و هوی شهر و قیل و قال مردمان گم نشد؟ وقتی فراموش کردیم که به حال خود رها نیستیم.

    چگونه شرمنده نباشیم؟ آن زمان که دست های گرم پدر و دامان پر مهر مادر را به خاطر نمی آوریم.

    چه جای عبرت خواهد بود، اگر تاریخ را فراموش کنیم؟

    ننگ بر فراموشی

    «س.م.ط.بالا»

  • تنهایی ؛ ناگزیر رخ می دهد

    تنهایی ؛ ناگزیر رخ می دهد

    می خواست زندگی خودش را داشته باشد. رؤیاها و آرزوهایش را. فرهنگ خودش را بسازد. می خواست بداند. می خواست اهل اندیشه باشد. اما تنها بود.
    هر کسی او را می دید، می پرسید: «چرا خسته ای؟»، «چرا بی حوصله ای؟»، «چرا بد اخلاقی؟»، «چرا لاغر شدی؟»، «مریض شدی؟»، «چرا خواب آلودی؟» و او تنها بود.
    آرزوهایش را از یاد بُرد. آرمان ها را کنار گذاشت. فرهنگ را نادیده گرفت و خوبی ها را پوچ پنداشت. خواست تا تنها باشد؛ تنها بماند؛ و در تنهایی به فراموشی سپرده شود. غافل از اینکه این اتفاق برای همه رخ خواهد داد. آن زمان که در گوری تاریک به حال خود رها می شوند.
    او هم مُرد. بدون اینکه بداند چرا به دنیا آمد، چرا زندگی کرد و چرا مُرد.

    «س.م.ط.بالا»