برچسب: غزلیات شمس

  • چرا مرده پرست و خصم جانیم؟ (غزلیات شمس؛ مولوی)

    چرا مرده پرست و خصم جانیم؟

    بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
    که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
    چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
    چرا با آینه ما روگرانیم
    کریمان جان فدای دوست کردند
    سگی بگذار ما هم مردمانیم
    فسون قل اعوذ و قل هو الله
    چرا در عشق همدیگر نخوانیم
    غرض‌ها تیره دارد دوستی را
    غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
    گهی خوشدل شوی از من که میرم
    چرا مرده پرست و خصم جانیم
    چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
    همه عمر از غمت در امتحانیم
    کنون پندار مردم آشتی کن
    که در تسلیم ما چون مردگانیم
    چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
    رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
    خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
    به هستی متهم ما زین زبانیم

    «غزلیات شمس؛ مولوی»

  • قمارباز

    قمارباز

    بنماند هیچش الا …

  • جمله خلق جهان در یک کس است

    جمله خلق جهان در یک کس است

    باز گردد عاقبت این دَر؟ بلی *** رو نماید یارِ سیمین بَر؟ بلی
    ساقی ما یاد این مستان کند *** بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
    نوبهارِ حُسن آید سوی باغ؟ *** بشکُفد آن شاخه‌های تر؟ بلی
    طاق‌های سبز چون بندد چمن *** جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ بلی
    دامنِ پُر خاک و خاشاکِ زمین *** پُر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
    آن بَرِ سیمین و این روی چو زر *** اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
    این سَرِ مخمور اندیشه پرست *** مست گردد زان می احمر؟ بلی
    این دو چشمِ اشکبارِ نوحه گر *** روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
    گوش‌ها که حلقه در گوش وی است *** حلقه‌ها یابند از آن زرگر؟ بلی
    شاهد جان چون شهادت عرضه کرد *** یابد ایمان این دلِ کافر؟ بلی
    چون براق عشق از گردون رسید *** وارهد عیسی جان زین خر؟ بلی
    جمله خلق جهان در یک کس است *** او بود از صد جهان بهتر؟ بلی
    من خمش کردم ولیکن در دلم *** تا ابد رویَد نی و شکر؟ بلی

    «غزلیات شمس – مولانا»

  • زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم

    تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی *** تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
    من همه در حکم توام تو همه در خون منی *** گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
    با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری *** باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
    دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من *** کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
    چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت *** جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
    ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما *** لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
    چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم *** بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی
    مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من *** من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
    زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
    عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

    «غزلیات شمس – مولوی»

  • خاک چه دانست…

    هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود *** وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
    خاک سیه برسر او کز دم تو تازه نشد *** یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
    هر که شدت حلقه ی در، زود برد حقه ی زر *** خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
    آب چه دانست که او گوهر گوینده شود *** خاک چه دانست که او غمزه ی غمازه شود
    روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت *** بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
    ناقه ی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا *** کوه پی مژده ی تو اشتر جمازه شود
    راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود *** آنچ جگرسوزه بود باز جگر سازه شود