
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
منطق الطیر عطار
گفت آن دیوانه ی تن برهنه
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن؟
نقلست که یک روز شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه یکی را دید زار میگریست. گفت: چرا میگریی؟ گفت: دوستی داشتم بمرد. گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد؟!
“تذکرة الاولیاء .:. عطار”
نقلست از شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه که گفت: عمری است که میخواهم که گویم “حسبی الله” چون میدانم که از من این دروغ است نمیتوانم گفت.
«تذکرة الاولیاء .:. عطار»
جهان جمله تویی، تو در جهان نه *** همه عالم تویی، تو در میان نه
چه دریایی است این دریای پر موج *** همه در وی گم و از وی نشان نه
چه راه است این نه سر پیدا و نه پای *** ولیکن راه محو و کاروان نه
خیالی و سرابی مینماید *** چو بوقلمون هویدا و نهان نه
همه تا بنگری ناچیز گردد *** همه چیزی چنین و آن چنان نه
عجب کاری است کار سر معشوق *** جهان از وی پر و او در جهان نه
همه دل پر ازو و دل درو محو *** نشسته در میانِ جان و جان نه
اگر ظاهر شود مویی جز او نی *** وگر باطن بود مویی عیان نه
عجب سری که یک یک ذره آن است *** چه میگویم همین است و همان نه
دلی دارم درو صد عالم اسرار *** ولیکن شرح یک سِر را زبان نه
چنین جایی فرید آخر چه گوید *** زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه
«فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری (۵۴۰ – ۶۱۸ قمری)»
آخرین دیدگاهها