برچسب: عبید زاکانی

  • بهانه ؛ نقل حکایتی از عبید زاکانی

    بهانه ؛ نقل حکایتی از عبید زاکانی

    بهانه

    یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست.
    گفت: «اسب دارم؛ اما سیاه است.»
    گفت: «مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟»
    گفت: «چون نخواهم داد، همین قدر بهانه بس.»

    «عبید زاکانی»

  • نه از خدا یادم آید نه از پیغمبر

    شخصی از مولانا عضد‌الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟
    گفت: «مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد می‌آید و نه از پیغامبر.»

    «رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»

  • خانه ی ما!

    جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟
    گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش و نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه ی ماش می برند؟!

    «رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»