دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی
«دو خط، از زبان برگ، محمدرضا شفیعی کدکنی»
دیروز
چون دو واژه به یک معنی
از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری
اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی
«دو خط، از زبان برگ، محمدرضا شفیعی کدکنی»
در حصار شب
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودنست بودن
به ترنمی، دژ وحشت این دیار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن
«محمدرضا شفیعی کدکنی»
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است
که زمین چرکین است
«دکتر شفیعی کدکنی»
شعری از دفتر “بوی جوی مولیان” استاد شفیعی کدکنی:
گره می زنم تار ابریشم سرخگون را،
به آوای تندر،
به آوای باران.
می آمیزم این شبنم پر تپش را،
به دریای یاران.
اگر چند کوتاه، اما،
گره می زنم این صدا را،
درین کوچه آخر،
به هیهای بالنده بالای یاران.