برچسب: سیرت پادشاهان

  • دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کُنَد، توانَد

    دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کُنَد، توانَد

    یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمد بود؛ سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت، مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.

    فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملکِ آن روزگار گفته بود: «استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت، وگرنه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم.»

    ملک را این سخن سخت دشوار آمد، فرمود تا مُصارَعَت کنند. مقامی مُتَسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد، به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای برکندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت، پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: «ای پادشاه روی زمین، به زورآوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علم کُشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.»
    گفت: از بهر چنین روزی، که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید:

    یا وفا خود نبود در عالم
    یا مگر کس در این زمانه نکرد

    کس نیاموخت علم تیر از من 
    که مرا عاقبت نشانه نکرد

    «گلستان سعدی رحمةالله علیه، باب اول، در سیرت پادشاهان»

    پی‌نوشت:

    مُصارَعَت: (مُ رَ عَ) [ ع . مصارعة ] (مص ل .) با هم کُشتی گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)

    مُتَسع: (مُ تَّ س ) [ ع . ] (ص .) وسیع ، گشاد. (فرهنگ فارسی معین)

     

  • زیر پایت گر بدانی حال مور، همچو حال توست زیر پای پیل (سعدی)

    زیر پایت گر بدانی حال مور، همچو حال توست زیر پای پیل (سعدی)

    زیر پایت گر بدانی حال مور *** همچو حال توست زیر پای پیل

    یکی را از ملوک، مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفه حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف، بفرمود طلب کردن.

    دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند. پدرش را و مادرش را بخواندند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد.

    جلاد قصد کرد. پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند؛ اکنون که پدر و مادر به علّت حُطام دنیا مرا به خون درسپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای – عزّ و جل – پناهی نمی‌بینم.

    پیش که برآورم ز دستت فریاد
    هم پیش تو از دست تو، گر خواهم داد

    سلطان را دل از این سخن به هم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن، سر و چشمش ببوسید و در کار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند، هم در آن هفته شفا یافت.

    همچنان در فکر آن بیتم که گفت
    پیل بانی بر لب دریای نیل:
    زیر پایت گر بدانی حال مور
    همچو حال توست زیر پای پیل

    «گلستان سعدی – باب اول: در سیرت پادشاهان»

    هایل: هولناک، مخوف، ترسناک
    حُطام: مال اندک