برچسب: سعید بیابانکی

  • هی شعر تر انگیزد ، مجموعه شعر طنز سعید بیابانکی

    هی شعر تر انگیزد ، مجموعه شعر طنز سعید بیابانکی

    هی شعر تر انگیزد

    گفتی که «از آن باشد» گفتم که «از این باشد»
    یک نکته ی بی معنی گفتیم و همین باشد

    هرگز ندهندش زن در کوچه و در برزن
    مانند رضازاده هر کس که وزین باشد

    در کار گلاب و گل گفتند که «حُکمت چیست؟»
    گفتم که «همین خوب است، بگذار همین باشد»

    پیراهن ما را هم، از پشت کسی جر داد
    من فکر کنم کارِ شیطان لعین باشد

    خلقی شده گمراهت وقتی که به همراهت
    یک روز شهین باشد، یک روز مهین باشد

    پایت به زمین باشد دستت به هوا باشد
    دستت به هوا باشد پایت به زمین باشد

    هر جنس که در بازار دیدی و پسندیدی
    یا ساخت ایران است یا ساخت چین باشد

    یک روز جناح چپ یک عمر جناح راست
    همواره در این کشور اوضاع چنین باشد

    هر کس که در این کشور آشوب کند، جایش
    یا گوشه ی کهریزک یا کنج اوین باشد

    بر عکس شما، حافظ! من معتقدم در کل
    هی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

    مجموعه ی شعر طنز “هی شعر تر انگیزد”، دربردارنده ی 35 شعر طنز از آثار “سعید بیابانکی” است که چاپ نخست آن در سال 1391 توسط انتشارات “سپیده باوران” منتشر شد. شعری که خواندید از همین مجموعه انتخاب کردم که نام کتاب هم از آن گرفته شده است.

  • خاطره نیمه جان…

    شعری که در ادامه خواهید خواند توسط “سعید بیابانکی” سروده شده است. من این شعر را از وبلاگ “سنگچین-شعرها و نوشته های سعید بیابانکی” به آدرس http://sangcheeen.blogfa.com نقل کرده ام. همچنین “علیرضا عصار” در آلبوم “بازی عوض شده” در قطعه ای با نام “خاطره نیمه جان” این شعر را خوانده است.

    میان خاک سر از آسمان در آوردیم
    چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
    وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
    چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
    چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
    چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
    لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
    درست موسم خرما پزان در آوردیم
    به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
    عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
    به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
    چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
    چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
    زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
    شما حماسه سرودید و ما به نام شما
    فقط ترانه سرودیم – نان در آوردیم –
    برای این که بگوییم با شما بودیم
    چقدر از خودمان داستان در آوردیم
    به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
    برای این سر بی خانمان در آوردیم
    و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
    قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم