برچسب: سعدی

  • بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است

    بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است

    آورده‌اند که نوشیروان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد.

    نوشیروان گفت: «نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.»

    گفتند: «از این قدر چه خلل آید.»

    گفت: «بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.»

    اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

    بر آورند غلامان او درخت از بیخ

    به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

    زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

    “سعدی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان”

  • گور پدر؛ حکایتی از گلستان سعدی

    گور پدر؛ حکایتی از گلستان سعدی

    توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که: صندوق تربت پدرم سنگین است و کُتابه رنگین و فرش رُخام انداخته و خشت پیروزه درو به کار برده، به گور پدرت چه ماند، خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.

    مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
    به در مرگ همانا که سبکبار آید

    وانکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست
    مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید

    به همه حال اسیری که ز بندی برهد
    بهتر از حال امیری که گرفتار آید

    «گلستان سعدی؛ باب هفتم، در تاثیر تربیت»


    کُتابه: کتیبه، نوشته روی سنگ
    رُخام: سنگ مرمر
    فاقه: فقر، تنگدستی

    این حکایت و آثار دیگری از سعدی را در شنوتو بشنوید.

  • او می‌کشد قلاب را؛ غزلی از سعدی علیه الرحمه

    او می‌کشد قلاب را؛ غزلی از سعدی علیه الرحمه

    ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
    اول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را

    من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
    روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

    هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
    چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

    من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
    گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب* را

    مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
    ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

    وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
    اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب* را

    امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
    آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

    گر بی‌وفایی کردمی یرغو* به قاآن* بردمی
    کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

    فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
    آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب* را

    سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو
    ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

    معانی برخی لغات:
    نشاب: تیرها (فرهنگ فارسی عمید)
    یرغو: دادخواهی
    بواب: دربان، نگهبان در
    بی‌پایاب: عمیق
    قاآن: پادشاه بزرگ؛ شاهنشاه (فرهنگ فارسی عمید)

    پی‌نوشت: ابیاتی از این غزل زیبا، با آواز “همایون شجریان” در آلبوم موسیقی “ایرانِ من” منتشر شده است. این آلبوم را می‌توانید از اینجا تهیه نمایید.  

  • آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی

    یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد. قایم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند.

    اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه* دوخته. ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت مَلِک به جای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع* و خزاین بدو کردند و مدتی مُلک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.

    فی الجمله سپاه و رعیت به هم بر آمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او رفت. درویش ازین واقعه خسته خاطر همی بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش. گفت: «منت خدای را عزّوجل که گُلت از خار بر آمد و خار از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی»

    اِنَّ مَع العسرِ یُسراً
    شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده*
    درخت وقت برهنه است و وقت پوشیده

    گفت: «ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.»

    اگر دنیا نباشد دردمندیم
    وگر باشد به مهرش پای بندیم

    حجابی زین درون آشوب تر نیست
    که رنج خاطرست ار هست و گر نیست

    مَطَلَب گر توانگری خواهی
    جز قناعت که دولتی‌ست هنی*

    گر غنی زر به دامن افشاند
    تا نظر در ثواب او نکنی

    کز بزرگان شنیده ام بسیار
    صبر درویش به که بذل غنی

    اگر بریان کند بهرام گوری
    نه چون پای ملخ باشد ز موری

    «حکایتی از گلستان سعدی(باب دوم)»

    پی‌نوشت:

    رقعه: وصله‌ای که به لباس می‌دوزند
    قلاع: دژها، قلعه‌ها
    خوشیده: خشک شده، خشکیده
    هنی: گوارا، آن چه بی رنج و بی زحمت به دست آید

  • عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند

    یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: «اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.» زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت.

    یکی از وزیران گفتش: «پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد، اختیار باقیست.»

    آورده اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را به دو پرداختند. مقامی دلگشای روان آسای.

    گل سرخش چو عارض خوبان
    سنبلش همچو زلف محبوبان
    همچنان از نهیب برد عجوز
    شیر ناخورده طفل دایه هنوز
    وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار
    عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار

    ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاد.

    از این مه پاره ای عابد فریبی
    ملایک صورتی طاووس زیبی
    که بعد از دیدنش صورت نبندد
    وجود پارسایان را شکیبی

    همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال.

    هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً
    وَ هْوَ ساق یَری وَ لا یَسقی
    دیده از دیدنش نگشتی سیر
    همچنان کز فرات مستسقی

    عابد طعام‌های لذیذ خوردن گرفت و کسوت‌های لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقلست و دام مرغ زیرک.

    در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
    مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

    فی الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد و چنان که شاعر گوید:

    هر که هست از فقیه و پیر و مرید
    وز زبان آوران پاک نفس
    چون به دنیای دون فرود آید
    به عسل در بماند پای مگس

    بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد. عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر به مروحه طاووسی بالای سر ایستاده. بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت: «چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم، در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را.»

    وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با او بود گفت: «یا خداوند شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی. عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.»

    خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
    نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش
    درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را
    نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش
    تا مرا هست و دیگرم باید
    گر نخوانند زاهدم شاید

    «گلستان سعدی رحمةالله علیه، باب دوم، در اخلاق درویشان»

  • خر عیسی گرش به مکه برند؛ چون بیاید هنوز خر باشد

    یکی از وزرا پسری کودن داشت. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مراین را تربیتی میکن مگر عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود پیش پدرش کَس فرستاد که این عاقل نمی‌شود و مرا دیوانه کرد.

    چون بُوَد اصل گوهری قابل
    تربیت را در او اثر باشد
    هیچ صیقل نکو نداند کرد
    آهنی را که بد گهر باشد
    سگ به دریای هفتگانه بشوی
    که چو تر شد پلیدتر باشد
    خر عیسی گرش به مکه برند
    چون بیاید هنوز خر باشد

    «گلستان سعدی؛ باب هفتم؛ در تاثیر تربیت»

  • وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند؛ گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

    ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
    مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

    خفتگان را چه خبر زمزمه مرغ سحر؟
    حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

    داروی تربیت از پیر طریقت بستان
    کادمی را بتر از علت نادانی نیست

    روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
    نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

    شب مردان خدا روز جهان افروزست
    روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

    پنجه دیو به بازوی ریاضت بشکن
    کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

    طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
    صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

    حذر از پیروی نفس که در راه خدای
    مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

    عالِم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
    مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

    با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
    کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست

    خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
    برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

    ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
    بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

    آخری نیست تمنای سر و سامان را
    سر و سامان به از بی‌سر و سامانی نیست

    آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
    عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

    وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند
    گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

    یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
    مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

    حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
    گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست

    سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
    به عمل کار برآید به سخندانی نیست

    تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
    چاره کار بجز دیده بارانی نیست

    گر گدایی کنی از درگه او کن باری
    که گدایان درش را سر سلطانی نیست

    یارب از نیست به هست آمده صنع توایم
    وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست

    گر برانی و گرم بنده مخلص خوانی
    روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

    ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
    تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

    دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
    هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

    «سعدی؛ مواعظ؛ قصاید؛ قصیده شماره ۷ – موعظه و نصیحت»

  • دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کُنَد، توانَد

    دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کُنَد، توانَد

    یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمد بود؛ سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت، مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.

    فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملکِ آن روزگار گفته بود: «استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت، وگرنه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم.»

    ملک را این سخن سخت دشوار آمد، فرمود تا مُصارَعَت کنند. مقامی مُتَسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد، به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای برکندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت، پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: «ای پادشاه روی زمین، به زورآوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علم کُشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.»
    گفت: از بهر چنین روزی، که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید:

    یا وفا خود نبود در عالم
    یا مگر کس در این زمانه نکرد

    کس نیاموخت علم تیر از من 
    که مرا عاقبت نشانه نکرد

    «گلستان سعدی رحمةالله علیه، باب اول، در سیرت پادشاهان»

    پی‌نوشت:

    مُصارَعَت: (مُ رَ عَ) [ ع . مصارعة ] (مص ل .) با هم کُشتی گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)

    مُتَسع: (مُ تَّ س ) [ ع . ] (ص .) وسیع ، گشاد. (فرهنگ فارسی معین)

     

  • شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد؛ غزلی از سعدی علیه الرحمه

    شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
    تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
    عجبست اگر توانم که سفر کنم ز کویت
    به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
    ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
    که محب صادق آنست که پاکباز باشد
    به کرشمه عنایت، نگهی به سوی ما کن
    که دعای دردمندان ز سَرِ نیاز باشد
    سخنی که نیست طاقت، که ز خویشتن بپوشم
    به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
    چه نماز باشد آن را، که تو در خیال باشی
    تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
    نه چنین حساب کردم، چو تو دوست می‌گرفتم
    که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
    دگرش چو بازبینی، غم دل مگوی سعدی
    که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
    قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
    اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد

    «غزلیات سعدی»

  • زیر پایت گر بدانی حال مور، همچو حال توست زیر پای پیل (سعدی)

    زیر پایت گر بدانی حال مور، همچو حال توست زیر پای پیل (سعدی)

    زیر پایت گر بدانی حال مور *** همچو حال توست زیر پای پیل

    یکی را از ملوک، مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفه حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف، بفرمود طلب کردن.

    دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند. پدرش را و مادرش را بخواندند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد.

    جلاد قصد کرد. پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند؛ اکنون که پدر و مادر به علّت حُطام دنیا مرا به خون درسپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای – عزّ و جل – پناهی نمی‌بینم.

    پیش که برآورم ز دستت فریاد
    هم پیش تو از دست تو، گر خواهم داد

    سلطان را دل از این سخن به هم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن، سر و چشمش ببوسید و در کار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند، هم در آن هفته شفا یافت.

    همچنان در فکر آن بیتم که گفت
    پیل بانی بر لب دریای نیل:
    زیر پایت گر بدانی حال مور
    همچو حال توست زیر پای پیل

    «گلستان سعدی – باب اول: در سیرت پادشاهان»

    هایل: هولناک، مخوف، ترسناک
    حُطام: مال اندک