روزها در گذر هستند. جنگ ها در جریان هستند. انسان ها کشته می شوند. رنج می کشند.
زندگی
چطور می توان زندگی را ادامه داد؟ دامان صبح را به قبای شب وصل کرد؟ گذران عمر را در جویباری به نظاره نشست؟ اگر فراموش نکنیم.
به نظر من این موضوع هم خودش معمای بزرگی است که آدمها صبح تا شب این طرف و آن طرف میدوند و فعالیت میکنند. بدون اینکه فکر کنند از کجا آمدهاند. چگونه میشود چشم بر زندگی روی این کره خاکی بست و آن را کاملا طبیعی دانست؟
آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت. مردم با چهرههای خوابآلود از خانهها بیرون میآمدند…
چشمِ دیدن داشتم، اما هیچگاه ندیدم؛ گوشِ شنیدن داشتم، اما هیچگاه نشنیدم؛ زبانِ گفتن داشتم، اما هیچگاه…
کتاب “درمان شوپنهاور” ترجمه ای از کتاب “The Schopenhauer Cure” نوشته ی “اروین د.یالوم” (Irvin D. Yalom)…
زندگی را میتوان به تکه پارچه ای گلدوزی شده تشبیه کرد. هر کس در نیمهی نخست عمر،…
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به ما دست اندازی می کند، پس…
“در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند” ترجمه ای است از کتاب “The Five People You Meet…
پدر و مادرها به ندرت فرزندانشان را رها می کنند، بنابراین بچه ها آنها را رها می…