شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند؟
گفت: «مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد میآید و نه از پیغامبر.»
«رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند؟
گفت: «مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد میآید و نه از پیغامبر.»
«رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»
جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش و نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه ی ماش می برند؟!
«رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»