برچسب: دل

  • چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

    چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

    دلی را کز آسمان و دایره‌ی افلاک بزرگ‌تر است و فراخ‌تر و لطیف‌تر و روشن‌تر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خویش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟

    چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟

    همچو پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن!

    ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

    «گزیده ای از مقالات شمس تبریزی»

  • از خانه دلت چه خبر؟

    از خانه دلت چه خبر؟

    کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم. باران تندی می بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما… زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.

    یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما… آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد… این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. اما حالا بعضی شب ها فکر می کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان…! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد…

    آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه حیات؛ بخار گرم نفس هایشان است، کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز…؟ «تک تک لحظه ها را زندگی کنید. آن طور که اگر فردایی نبود راضی باشید»

    «محمود دولت آبادی»

    پی نوشت: این متن از آشنایی به دستم رسید. نویسنده آن “محمود دولت آبادی” ذکر شده بود. اما من مرجع معتبری برای آن نیافتم. با این حال جایی برای درنگ دارد.

  • یعنی که وصال یار می‌باید و نیست؛ مجموعه رباعیاتی از ابوسعید ابوالخیر

    یعنی که وصال یار می‌باید و نیست؛ مجموعه رباعیاتی از ابوسعید ابوالخیر

    عشق تو بلای دل درویش منست
    بیگانه نمی‌شود مگر خویش منست
    گفتم سفری کنم ز غم بگریزم
    منزل منزل غم تو در پیش منست

    عشق تو بلای دل درویش منست

    (بیشتر…)

  • عقل و دل. عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

    عقل و دل. عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

    عقل و دل

    دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
    چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

    ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
    روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

    در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
    کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

    عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
    عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

    روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
    زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

    با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
    آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

    تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
    رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

    « حافظ »

  • تو همان شمعی…

    شمع

    شب سردیست
    تنم می لرزد
    دلم از لغزش خود می ترسد
    من اما … به آتش می کشم دل را
    اشکهای شمع، بیش از اینها
    بسیار می ارزد

    «س.م.ط.بالا»

    (به تاریخ سیزدهم مهرماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)

  • خوب، بد، زشت

    تو این دیار بُرد با اوناییه که از مُخشون کار می کشن؛ بخوای از دلت مایه بذاری سوختی …!

    خوب، بد، زشت – 1966
    کارگردان: سرجیو لئونه