
جنگ مسئله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی، جنگ اصلا منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی. جنگ، کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمی کنی.آوارگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یک یک کودکان و پیرزنان و پیرمردان جنگ زده بود.از متن کتاب ” من زنده ام “، خاطرات اسارت “معصومه آباد”، صفحه 152
آغاز سخن

سیبی که از درخت فرو افتاد
افتاده است
و رودها به کوه باز نمی گردند
و عطر این تابستان ها
فقط برای همین تابستان است
اما قطار اندیمشک
باز می گردد
با بوی سیب و
پیراهن یوسف!
***
با آن همه شهید که می برد
فردا
شهادت می دهد
قطار زخمی اندیمشک!
***
«دل بر»
همین قطار اندیمشک بود
که می رفت
و «دل آور»
همین
که برمی گشت!
حالا کجاست
قطار دلبران دلاور؟!

جنگ آوار می شود روی سَرَت. داشتی زندگیت را می کردی. پاییز هنوز دست به کار نشده، جنگ پیش دستی می کند و رنگ سُرخ به شهر می زند. نه زنی مانده و نه تنوری که آتشی به پا کند؛ بویِ نانِ تازه بپیچد توی کوچه ها. اما بوی آتش و دود هوش از سَرَت می بَرد، خانه ها تنورهای بزرگی شده اند که آدم ها را زنده زنده کباب می کنند.
چوبی بر می داری و می زنی بیرون. دقیق می شوی، کار کارِ چوب و چماق نیست؛ شوخی برنمی دارد. یاد تفنگ توی گنجه می کشاندت به اتاقک تهِ حیاط. تفنگ را برمی داری و مثل فشنگ می دوی وسط کوچه، بدون آنکه فشنگی داشته باشی. جنگ بلای بزرگی ست، برمی گردی تا انتهای کوچه را نگاه کنی و بدانی تا کجا کشیده شده است. عظمتش پیدا نیست اما سوزشش را توی پهلویت حس می کنی و نقش زمین می شوی.
چشم هایت را که باز می کنی، پوتین هایی را می بینی که بر زمین کوبیده می شوند و پیش می روند، بی آنکه بدانند و بدانی چرا؟!! وقتی یک تانک از فاصله ی نیم متری صورتت عبور می کند و غبارش روی صورتت می نشیند؛ باور می کنی که جنگ آوار شده روی سَرَت.
«س.م.ط.بالا»
در عالم موسیقی، “رضا یزدانی” آلبومی منتشر کرد به نام “ساعتا خوابن”. یکی از قطعات این آلبوم “کسی از ما جهان آرا نمیشه” است. چند روز پیش به یکی از بچه های دهه ی هفتاد پیشنهاد دادم که این قطعه رو گوش کنه. اولین چیزی که گفت این بود که: «جهان آرا کیه؟» من انگشت حیرت به دندان گرفتم که چطور نمیدونی که جهان آرا کیه؟ پس توی این مدرسه ها و دانشگاه ها چی یاد میگیرین؟
خواستم داده های ذهنی ام رو سازمان دهی کنم تا جهان آرا رو براش معرفی کنم. ولی، خاک سیاه بر سرم شد که دیدم اصلا خبری از داده های ذهنی نیست و من با این همه ادعا چیزی از محمد جهان آرا نمی دونم که قابل بیان باشه. فقط اینکه از فرماندهان سپاه و از مدافعان خرمشهر بوده.
خودم رو جمع کردم و گفتم:« آهنگ “ممد نبودی ببینی” رو شنیدی؟» گفت: «آره» گفتم: «ممد همون محمد جهان آراست» گفت: «آهان».

– تو چرا می جنگی؟
پسرم می پرسد:
***
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را محکم می بندم
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
روشنی در دل من می بارد
***
پسرم بار دگر می پرسد:
-تو چرا می جنگی؟
با تمام دل خود می گویم:
-تا چراغ از تو نگیرد دشمن
«محمدرضا عبدالملکیان»
آخرین دیدگاهها