آزادی، سعادت، خوشبختی؛ اسارت، رنج، بدبختی
پییر به هنگام اسارت در انبار، نه از راه تعقل، بلکه از راه عمل و توجه و مطالعه و تجارب زندگی خود، دریافت که انسان برای سعادت خلق شده است و خوشبختی در وجود او نهفته و خارج از او نیست. خوشبختی در ارضای نیازهای طبیعی و بشری است و تمام بدبختیها نه از کمبود ضروریات، بلکه از زیادی آن سرچشمه میگیرد.
پییر در سه هفته اخیر به حقیقتی تازه و تسلابخش دست یافت. او به خوبی دریافت که در جهان هیچ چیزِ وحشتناکی نیست، و دانست که چون در جهان وضعی وجود ندارد که انسان در آن سعادتمند و به تمام معنی آزاد باشد، پس وضعی در جهان موجود نیست که انسان در آن بدبخت و محروم از آزادی باشد. همچنین دریافت که رنجِ اسارت، آزادی و آسایش را نیز حد و مرزهایی است، و این حدود به یکدیگر بسیار نزدیکاند. همچنین، دریافت که رنج و شکنجه کسی که فقط یکی از گلبرگهای بسترِ گلِ سرخ او مچاله و جابهجا میشود، از رنج و درد او که اینک روی زمین سرد و مرطوب میخوابد و یک طرف بدنش سرما میخورد و طرف دیگر آن گرم است، کمتر نیست. بله، پییر دریافت که هنگام پوشیدن کفشهای تنگ رقص در روزهای گذشته نیز به اندازه امروز که پابرهنه راه میرود و پایش تاول زده، رنج میکشیده است. دریافت هنگامی که در ظاهر به اراده شخصی خویش با همسرش ازدواج کرد، بیش از امروز، که شبها در اصطبل محبوس شده، آزادی داشته است.
جنگ و صلح ، لئو تولستوی، به روایت محمدرضا سرشار
اندیشههایی هنگام برخورد با دشمن
«اگر از این خط پر اهمیت که حد فاصل مرگ و زندگی است، قدمی فراتر بگذاریم، به رنجها و شکنجههای توصیفناپذیری دچار خواهیم شد و مرگ را به چشم خواهیم دید. در آنجا، چیست؟ کیست؟ در آنجا، در پس این کشتزارها و این درخت و این بام که نورِ خورشید بر آنها تافته است؟ هیچ کس نمیداند.اما دلها مشتاق دانستن آن است. عبور از این مرز، وحشتانگیز است. اما دلها آرزومند عبورند. میدانی که دیر یا زود باید از آن گذشت و دانست که در آنجا، در آن سوی خط مرزی چیست. همانطور که دانستن آنچه که در آن سوی مرگ وجود دارد، اجتنابناپذیر است. اما تو نیرومند، تندرست، شاداب و برانگیختهای و آدمهای تندرست، نیرومند و برانگیخته همچون خودت، تو را احاطه کردهاند.»
آری، هر کس در هنگام برخورد با دشمن، اگر این افکار را نداشته باشد، لااقل آن را احساس میکند و این احساس، آنچه را که در چنین دقایقی به وقوع میپیوندد، با درخشندگی و حساسیت خاصی در نظرش جلوهگر میسازد.
جنگ و صلح ، لئو تولستوی، به روایت محمدرضا سرشار

فوتبال چیزی فراتر از محبوب ترین بازی جهان است. برای میلیون ها نفر، فوتبال حکم مرگ و زندگی را دارد و یک زبان بین المللی است. فوتبال به تعبیر پله “بازی زیبایی” است که جنگ ها را آغاز می کند و به پایان می رساند، جرقه ی خیلی از انقلاب ها را زده و خیلی از دیکتاتورها را هم در قدرت نگه داشته است.
سایمون کوپر به 22 کشور سفر کرد تا تاثیر گاه عجیب فوتبال بر سیاست و فرهنگ این کشور ها را درک کند. در عین حال تلاش کرد متوجه شود چه عاملی باعث می شود کشورهای مختلف این بازی ساده را این قدر متفاوت بازی کنند.
کوپر در این مسیر با تعداد زیادی هوادار متفاوت فوتبال روبه رو شد، از هوادار برلین شرقی که پلیس امنیتی آلمان شرقی به خاطر طرف داری تیم محبوبش آزارش داد، تا ژنرالی آرژانتینی که دیدگاه خودش را راجع به تاکتیک ها داشت. او همچنین اشتراک ترسناک بین فوتبال و سیاست را روشن کرد، به خصوص در زمان حمله های یازده سپتامبر، که امثال اسامه بن لادن به شدت دغدغه ی فوتبال داشتند. حاصل تلاش او تحقیق جالبی است درباره ی فوتبال و جایگاهش در جهان.
متنی که خواندید، از پشت جلد کتاب “فوتبال علیه دشمن”، نوشته ی سایمون کوپر و با ترجمه ی عادل فردوسی پور برداشته شده است. این کتاب سال 1993 میلادی در 19 فصل به چاپ رسید. 10 سال بعد با افزودن دو فصل دیگر و ضمیمه تجدید چاپ شد. (طبق گفته ی مترجم بخشی از فصل پایانی کتاب در ترجمه، بنا بر ملاحظاتی حذف شده است.)
فردوسی پور در مقدمه ای بر این کتاب می نویسد:
سایمون کوپر در کتابش به قدرت و نفوذ فوتبال در عرصه های غیر فوتبالی می پردازد؛ از تاثیر پیچیده ی فوتبال در دگرگونی ساختارهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، از به هم پیوستگی و ازهم گسستگی ملیت ها و قومیت ها، از توافق و تقابل فرهنگ ها و تمدن ها، تا باور آن که این ورزش عجیب و محبوب مرزهایی فراتر از آن خطوط سپید پیرامون مستطیل های سبز دارد؛ مرزهایی ناپیدا و ناشناخته به وسعت این جهان پهناور.
شاید بهترین انگیزه برای خواندن این کتاب تعبیری است که سایمون بارنز نویسنده ی روزنامه ی تایمز درباره ی فوتبال علیه دشمن دارد: «اگر فوتبال را دوست دارید این کتاب را بخوانید… و اگر فوتبال را دوست ندارید، باز هم این کتاب را بخوانید!»

– تو چرا می جنگی؟
پسرم می پرسد:
***
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را محکم می بندم
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
روشنی در دل من می بارد
***
پسرم بار دگر می پرسد:
-تو چرا می جنگی؟
با تمام دل خود می گویم:
-تا چراغ از تو نگیرد دشمن
«محمدرضا عبدالملکیان»
آخرین دیدگاهها