
سالار مگسها
عنوان اصلی: Lord of the Flies
نویسنده: ویلیام گلدینگ (William Golding)
تاریخ انتشار: 1954 میلادی
ترجمه به فارسی: حمید رفیعی (منتشر شده توسط انتشارات بهجت)
درباره نویسنده
سر ویلیام جرالد گُلدینگ (Sir William Gerald Golding) (زادهی ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ – درگذشتهی ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳)، شاعر و رماننویس بریتانیایی برندهی جایزهی نوبل ادبیات در ۱۹۸۳ بود.
از معروفترین آثارش میتوان به “سالار مگسها” اشاره کرد. او همچنین جایزه ادبی من بوکر را برای رمان ” آداب عبور” که اولین کتاب از سهگانهی “به سوی انتهای زمین” است، در ۱۹۸۰ کسب کرد.
سه کتاب “سالار مگسها”، “برج” و “خدای عقرب” به فارسی ترجمه و در ایران به انتشار رسیدهاند.
دربارهی گلدینگ بیشتر بخوانید …
درباره رمان سالار مگسها
رمان سالار مگسها (یا ارباب مگسها) نخستین رمان ویلیام گلدینگ است که آن را در سال 1954 نوشته است. تاکنون سه فیلم سینمایی براساس رمان سالار مگسها ساخته شدهاند. ویلیام گلدینگ در این داستان به اهمیت وجود و پیروی از قانون در جوامع انسانی میپردازد و این نکته را ذکر میکند که «قانون بد، بهتر از بی قانونی است».
ویلیام گلدینگ رمان معروف خود، سالار مگسها را در ۱۹۵۴ یعنی کمتر از یک دهه بعد از جنگ جهانی دوم و در زمان جنگ سرد نوشت. جنایات و اثرات وحشتناک فاجعه اتمی و خطر شوم کمونیست در پشت پرده آهنین، هنوز در ذهن مردم غرب و نویسنده پُر رنگ بود. تمام این موضوعات در انتخاب زمینه اصلی یعنی نشان دادن بربریت و خوی وحشی انسان ها تاثیر گذار بودند. گلدینگ برای این رمان سبک کنایی و تمثیل را برگزید و با انتخاب مکانی در ناکجا آباد و زمانی که به درستی مشخص نشده اما احتمالا در دهه ۱۹۵۰ می گذرد، به ماندگار شدن رمان خود کمک به سزایی نمود.
داستان در مورد هواپیمایی است که بر اثر اتفاقی در جزیرهای دور از تمدن و ناشناس سقوط میکند. به صورت معجزه آسایی پسرانی که در هواپیما بودند زنده میمانند و ناگهان خود را در محیطی بدون هیچ قانون و سرپرستی که آنها را محدود نماید، مییابند. از این پس پسرهای جوان به دو گروه تقسیم میشوند و درگیریها و مخالفتهایشان با یکدیگر در مورد سبک زندگی در این مکان ناشناس داستان را به پیش میبرد. شاید این جمله معروف قانون بد بهتر از بی قانونی است الهام بخش نویسنده برای ادامه داستان بوده باشد.
موضوع دیگری که در داستان به شدت به چشم میآید ترس است. از لحاظ تاریخی، در زمانهای پریشانی اجتماعی و اقتصادی گسترده، مردم بیشتر احساس نا امنی و بیپناهی میکنند و در نتیجه به رهبرانی که نمایش قدرت برتری دارند و محافظت بیشتری از آنها را پیشنهاد میکنند، روی میآورند. در سالار مگسها، جک و شکارچیان که تنوع و تجمل دوست و یک حکومت استبدادی را پیشنهاد میکنند، این نقش را به عهده دارند. اما در عوض این محافظت، سایر پسرها هرگونه قید اخلاقی و اعتراضی به سیاستهای او در مورد اداره کارها را کنار میگذارند.
گلدینگ زمانی در توصیف رمان خود در یک پرسشنامه تبلیغی چنین میگوید: «تلاش برای برطرف کردن نواقص جامعه با برگشت به نواقص طبیعت انسان». همچنین در نامه دیگری تصریح می کند که موضوع ارباب مگسها، غم و اندوه خالص است.
شاید کتاب سالار مگسها، به دلیل کاراکترهای نوجوانی که مستقل میشوند و داستان ماجراجویانه آن کتابی برای مخاطب نوجوان به نظر برسد اما کنایه و تمثیل موجود در کتاب، همچنین موضوعات عمیق و تأمل برانگیز آن برای کتاب خوانها در هر سنی نیز مناسب خواهد بود. اگر برای خواندن این کتاب به دلیل بیشتری نیاز دارید بد نیست بدانید که ویلیام گلدینگ یکی از برندگان بریتانیایی جایزه نوبل ادبیات و از چهرههای تاثیر گذار انگلیسی سالهای گذشته در ادبیات محسوب میشود.
منبع: شهر کتاب آنلاین
اگر علاقهمند باشید میتوانید در ادامه، خلاصهای از این رمان را بخوانید:

«داستان هایی از نویسندگان زن انگلستان» شامل هشت داستان با نام های «ازدواج به سبک منچستری» از «الیزابت کلگهورن گسکل»، «سفری با قطار» نوشتهی «لیدی مارگارت مجندی»، «مسافر خوشگذران» نوشتهی «الا دارسی»، «توصیه» از «آدا لورسون»، «گره روبان» به قلم «لورنس آلما تادما»، «محبوبه سال» نوشته «الا هپورت دیکسون»، «لوسی رن» از «آدا رادفورد» و «داستان یک مسافرت ماه عسل» نوشتهی «مارگارت آلیفانت» است. که با ترجمه و انتخاب شایسته “ناهید طباطبایی” و به همت “نشر چشمه” به چاپ رسیده است.
ناهید طباطبایی در پیشگفتار «داستان هایی از نویسندگان زن انگلستان» با اشاره به نقش مهم نویسندگان زن در افزایش اعتبار فرهنگی و زیبایی شناسانه داستان کوتاه در خلال قرن نوزدهم مینویسد: «در دورانی که نوشتن یکی از چند کار آبرومند برای زنان محسوب میشد، چاپ داستان در مجلهها و سالنامهها به یک منبع درآمد برای زنان تنها و بیوه یا آنهایی که میخواستند به درآمد شوهرانشان بیفزایند تبدیل شد. “مری شلی” که در سن ۲۱ سالگی بیوه شده بود سالها زندگی خود و پسرش را با نوشتن داستان تامین میکرد.»
داستانهای این کتاب مربوط به دوره «رمانتیک» هستند و آنها را میتوان در طبقهی داستانهای عاشقانه جای داد که بعضی مثل «سفری با قطار» پایانی خوش دارند و برخی دیگر مانند «گره روبان» پایان تلخ. این داستانها با عدم ارائهی پایانی مشخص، آشکارا به سمت سنتگرایی رفتار زنان گرایش پیدا میکنند که بعدها در ادبیات مدرن قرن بیستم پر رنگتر میشود.
در سال 1890 نهضتی تحت عنوان زنان نوین در انگلیس و آمریکا پدید آمد که حرکتی جدید را برای استقلای زنان آغاز کرد. این حرکت، با پدیدههای ظاهری مثل سیگار کشیدن در جمع و دوچرخهسواری در معابر آغاز شد و به کسب حق رأی انجامید. مخالفت زنان با قوانین موجود و خواستههای نوین ایشان، به مطبوعات راه گشود و با سرعتی شگفتانگیز عرصهی داستاننویسی را به تسلط خود در آورد. تا پایان قرن نوزدهم بیش از صد نوول و هزاران داستان کوتاه با مضامین مورد نظر زنان نوین به چاپ رسید. زنان نوین، روشهای گوناگونی را در داستان و هم در واقعیت خلق کردند و با وجود عقاید مختلف، زیر پرچم استقلال زنان گرد آمدند. مجموعهی حاضر برگزیدهای از بهترین داستانهای این دوران است و علاوه بر جذابیت خاص برای هر نوع مخاطب، ابعاد مختلف این عصر را نشان میدهد.
«از متن پشت جلد کتاب داستان هایی از نویسندگان زن انگلستان»
نقد و توضیحات سایت الف را در مورد این کتاب بخوانید:
انگلستان به عنوان کشوری که اولین داعیههای فمینیستی در آن جرقه زد – هر چند شکل نظاممندتر آن بعدها در فرانسه پاگرفت – همیشه پرچمدار پرورش نویسندگان بزرگ زن بوده؛ به خصوص در دوره کلاسیک خود. نویسندگان زن در این دوره به سختی اجازه نوشتن و فعالیت داشتند و به نوعی خود محصول جامعهای مرد سالار بودند. حتی برخی مثل جرج الیوت مجبور به استفاده از نامی مردانه شدند و برخی همچون ویرجینیا وولف در زندگی شخصی محروم از رفتن به کالج و حتی مورد تعرضات جنسی در دوران کودکی قرار گرفتند.
تاریخ اولین بیانیه جنبش زنان به عصر روشنگری در سال 1792 میرسد که مری ولستون کرافت در انگلستان به مبارزه برای احقاق حقوق زنان برخاست و بیانیهی سیصد صفحهای تحت عنوان استیفای حقوق زنان نوشت. دختر او بعدها خالق اثر مشهور فرانکشتین شد. هرچند قبل از این جریانات نیز زنان نویسنده بزرگی در انگلستان به نگارش داستان و رمان روی آورده بودند اما حضور زنان در عرصههای مختلف اجتماعی، فرهنگی و مخصوصا ادبی بعد از عصر روشنگری بیش از پیش پررنگتر شد.
هدف نوشتار زنانه در دوره موج اول فمینیسم، عمدتاً جلب حس ترحم و نیز تهییج ِ مردان بود که به حمایت نهاد مرد محور ادبیات از چنین نوشتاری نیز انجامید. اما در دوران موج دوم، نگاهی هستیشناسانه، رشد یافته و مستقل به نمایش گذاشته شد. اما جدا از مباحث سیاسی و فلسفی در حوزه فمینیسم باید خاطرنشان کرد که عمده زنان نویسنده در دوران پس از عصر روشنگری که به نگارش داستانهایی از این دست همت گماشتند، پیش از هر چیز ادبیات را به زندگی خود گره زدند چرا که خود نیز قربانی جامعهای مردسالار و از طبقات متوسط و پایین جامعه بودند. ناگفته پیداست که سیر پیشرفت در آثار نویسندگان زن فضا را برای تغییر نگرش نسبت به رابطه زن و مرد باز کرد و در دورههای بعدی ما شاهد رشد آثار ادبی نویسندگان زن رادیکالتر و تغییر سویههای ادبی از «زن خواننده» به «زن نویسنده» هستیم.
دوره رمانتیک در ادبیات انگلستان را میتوان دوره گذار دانست؛ گذار از فئودالیسم به سوی جامعه صنعتی، گذار از گرایش به تقلید از طبیعت و دنیای بیرون به سمت دنیای درون. داستانهای مجموعه حاضر نیز محصول همین دوران هستند.

پلو خورش مجموعه ای از چند داستان کوتاه از هوشنگ مرادی کرمانی است که اولین بار در سال 1386 منتشر شد. حالا در سال 1395 چاپ یازدهم این کتاب به دست من رسیده است. انتشارات معین ناشر کتاب است.این مجموعه 21 داستان دارد که همچون سایر داستان های نویسنده، شیرین و دلچسب هستند. حتی اگر ماجرای تلخی داشته باشند. یکی از داستان ها، پلو خورش نام دارد که بلندترین آن هاست و نام کتاب هم از همین داستان برداشته شده است. دو بخش کوتاه از داستان که ارتباط مستقیمی با محتوای آن ندارند و در حاشیه هستند، انتخاب کردم چون نکات جالبی داشتند. همیشه خواندن کتاب های آقای هوشنگ مرادی کرمانی را توصیه می کنم.
من نویسنده را که عقب اتوبوس میان بچه های کوچک بود نگاه می کردم. نویسنده همه کس و همه چیز را نگاه می کرد و شاد بود، گاهی کف می زد. فکر می کردم او به چه چیزی فکر می کند. ازش پرسیده بودم که: «آیا تمام داستانهایی که نوشته است واقعی است یا خیالی؟» و او گفته بود: «خیال جزء جدا نشدنی داستان است. اگر واقعیت را آنطور که پیش آمده بنویسیم کاری نکرده ایم. زمانی واقعیت داستان می شود که ما با خیال مان آن را بپرورانیم و شاخ و برگ بدهیم. در حقیقت هر داستانی با دو بال می پرد، یک بال واقعیت و یک بال خیال. هر کدام نباشد، نمی توان به آن داستانِ هنرمندانه گفت. تفاوت نویسنده و خبرنگار هم در همین است.»
از نویسنده پرسیده بودم: برای داستان پایان شاد بهتر است یا پایان غم انگیز؟
گفته بود: پایان هر داستانی باید از دل داستان بجوشد. نباید پایان را با چسب به داستان بچسبانیم. امیدواری و شادی در پایان داستان چیز خوبی است. اما اگر داستان جور غمگینی هم تمام شود، اشکال ندارد. مهم این است که پایان داستان ذهن خواننده را درگیر کند.
دیگر داستان های کتاب، دوربین عکاسی، دوربین فیلم برداری، دوربین شکاری، زیر نور شمع، بهار، لالایی، گُل، باتوم، چهار راه، هنرمند، آواز همسایه، توت، نی لبک، کلاهِ 1، کلاهِ 2، کلاه ها، پیشکش، ابراهیم، پاهای مرغ و تخم مرغ نام دارند.

“حمام ها و آدم ها” مجموعه ای از داستان های کوتاه و با زبان طنزِ “میخاییل زوشنکو” (Mikhail Zoshchenko)، داستاننویسِ روس، است. نشر ماهی این کتاب را با ترجمه ی آبتین گلکار منتشر کرده است. همین کتاب قبلا با عنوان “طالع نحس” در سال 1388 توسط “نشر کوچک” منتشر شده بود.
زوشنکو، همانند گوگول، «میان گریه» می خندد، ولی خنده اش امیدوارانه است و البته امید را هم به طنز می گیرد؛ چنان که خودش می گوید: «ولتر زمانی با خنده های خود شعله هایی را فرونشاند که مردم را در آن ها می سوزاندند، ولی ما با خنده ی خود می خواهیم دست کم چراغ کوچکی را روشن کنیم که برخی از مردم در نور آن ببینند چه چیزی برایشان خوب است و چه چیزی بد… اگر اینگونه شود، آنگاه می توانیم بگوییم که در نمایش زندگی، نقش ناچیز خود را به عنوان منشی و نورپرداز صحنه، درست اجرا کرده ایم.»
متن پشت جلد کتاب حمام ها و آدم ها نوشته میخاییل زوشنکو
مضمون داستانهای زوشنکو از تناقضهای زندگی روزمره در اتحاد جماهیر شوروی مایه میگیرد. بلندترین داستان این مجموعه، با نام «طالع نحس»، دوازده صفحه است و باقی داستانها اغلب از چهار صفحه تجاوز نمیکند. کتاب با یادداشت کوتاه و طنزآمیز زوشنکو، دربارهی زندگی و عقاید خودش، آغاز میشود. همچنین مترجم کتاب مقالهای از آنا یوریِونا مرژینسکایا دربارهی زوشنکو و آثارش ترجمه و به کتاب اضافه کرده است.
در ادامه یکی از داستان های این کتاب را بخوانید:
شامه ی سگی – (از کتاب حمام ها و آدم ها)
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان می کرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. می گفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهری ها. حیف. غصه ی پولش را نمی خورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش می اندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از اداره ی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کله ی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوه ای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام می رفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمی کرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمی کنم. پنج سطل مایه ی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همه اش در حمام است. مرا ببرید به اداره ی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیه اش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»

“کاپوچینو، کیک پنیر” نام مجموعه داستان های کوتاه از “محمد صالح علاء” است.
داستان های این مجموعه، لحن و لطافت دلنشینی دارند و خواندنشان روح نواز است.
نشر پوینده کتاب را منتشر کرده و شامل بیست داستان است با نام های “نوبت اول بود عاشق می شدم”، “من سی و هشت بار مرده ام”، “جلد کتاب جبر من”، “زمان من باقی است”، “نان و گل سرخ”، “مونت پارناس”، “آگهی تابستانی”، “برف هر جایی را پیدا می کند، می نشیند”، “دوازده حرف”، “هوای عاشقی”، “توت فرنگی های یخ زده”، “لُپ هموطن”، “آینه”، “نقاش بالا”، “درخت سیب”، “فردا”، “کاپوچینو، کیک پنیر”، “عزیزم لطفا تهرانی باش”، “تنها خرمالوی روی درخت” و “آهوی جان”.
در ادامه یکی از داستان های کتاب رو می تونید بخونید. هر چند که قوانین کپی رایت رو با این کار، رعایت نکردم. اما با توجه به تیراژ پایین کتاب ها و حال و روز کتاب خوانی، شاید عده ای ترغیب بشن که این کتاب رو تهیه کنن و بخونن.
دوازده حرف
باران مثل سیل می بارد. من خیس و ترید خودم را به پاتوق رساندم. دیدم هیچ یک از دوستانم نیامده اند. فقط آقایی که پشت میز رو به رویم نشسته مشغول جدول حل کردن است و همین که چشممان به هم افتاد، هر دو تبسم کردیم. من کج نشستم و مشغول شمردن قطره های باران روی پنجره شدم تا شنیدم آن آقا از من می پرسد: شما می دانید چوب دستی قانون چیست؟ پنج حرف است.
خندیدم و گفتم: شما جدول حل می کنید؟
گفت: بله.
گفتم: شاید باتوم.
دیدم با خوشحالی مشغول پر کردن جدول شد. مدتی در سکوت گذشت. باز گفت: اثری از اسکار وایلد. دوازده حرف است.
گفتم: بادبزن خانم ویندر.
گفت: نه. چون باید حرف سومش “ب” باشد تا با باتوم قانون درست دربیاد.
گفتم: پس گربه سفید.
با صدای بلند گفت: گ ر ب ه س ف ی د. نه نمی شود. هشت حرف است.
گفتم: پس باید اسم کار دیگری از او باشد. چون او هم نمایش نامه نویس بوده هم شاعر.
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: اسکار فینگل افلاهرتی ویلز وایلد. اسم پدرش هم کنستانس للوید بوده. ایرلندی است.

فضای مجازی پُر از داستان هایی ست که روایت یا ساخته شدند تا برای مخاطبانشون الهام بخش باشند. اما نمی دونم تا حالا میزان تأثیر اونها بررسی شده یا نه. که البته کار غیر ممکنی به نظر میرسه.
در نگاه اول این داستان ها خیلی هیجان انگیز به نظر می رسند و در نهایت هم شخصیت های برجسته و موفقی در دل داستان هست که نقش قهرمان رو بازی می کنند. نکته مثبت اینجاست که قهرمان داستان هیچ کار عجیب یا محیرالعقولی انجام نمیده و تنها در زمان و مکان درست، راه مناسب رو انتخاب می کنه.
همه ی ما در زندگی واقعی و در طول روز و با وجود تمام تکرارها، در موقعیت هایی قرار می گیریم که حق انتخاب داریم. انتخاب های درستِ ما می تونه شروعی باشه برای شکل گیری یک داستانِ الهام بخش.
داستان زیر که خیلی همه قدیمیه، یکی از همون داستانهاست:
جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد.
هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد:
”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“
هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند.
چرا؟
برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است.
اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.
مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم:
من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟
جری پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم.
می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم.
من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم
هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم.
هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم.
من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم.
من اعتراض کردم ”اما این کار همیشه به این سادگی نیست“
جری گفت ” همینطور است“
”کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است.
شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید.
شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند.
شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید.
این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید“
چند سال بعد، من آگاه شدم که جری تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد
او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود.
و بعد ؟؟؟
You Have Only Two Choices!
Jerry is the manager of a restaurant. He is always in a good mood.
When someone would ask him how he was doing, he would always reply,
“If I were any better, I would be twins!”
Many of the waiters at his restaurant quit their jobs when he changed jobs, so they could follow him around from restaurant to restaurant.
Why?
Because Jerry was a natural motivator.
If an employee was having a bad day, Jerry was always there, telling the employee how to look on the positive side of the situation.
Seeing this style really made me curious, so one day I went up to Jerry and asked him:
“I don’t get it! No one can be a positive person all of the time. How do you do it?”
Jerry replied, “Each morning I wake up and say to myself, I have two choices today. I can choose to be in a good mood or I can choose to be in a bad mood.
I always choose to be in a good mood.
Each time something bad happens, I can choose to be victim or I can choose to learn from it. I always choose to learn from it.
Every time someone comes to me complaining, I can choose to accept their complaining or I can point out the positive side of life.
I always choose the positive side of life.”
“But it’s not always that easy,“
I protested.
“Yes it is,” Jerry said.
“Life is all about choices.
When you cut away all the junk every situation is a choice.
You choose
how you react to situations.
You choose
how people will affect your mood.
You choose
to be in a good mood or bad mood.
It’s your choice how you live your life.”
Several years later,I heard that Jerry accidentally did something you are never supposed to do in the restaurant business.
He left the back door of his restaurant open…
And then ???

تنور و داستان های دیگر عنوان کتابی از داستان های کوتاهِ داستان سرای آشنای بچه های ایران، هوشنگ مرادی کرمانی، است. این کتاب که نخستین بار در سال 1381 چاپ شده بود؛ در سال 1395 برای شانزدهمین بار توسط انتشارات معین به چاپ رسیده است. کتاب شامل 16 داستان کوتاه با نام های «قارقار کلاغ»، «تنور»، «شیر»، «بوی پلو»، «حمام»، «جنگل»، «رضایت نامه»، «اسماعیل شجاع»، «نقاشی»، «چهچه بلبل»، «چکمه»، «عکسِ عروس»، «انجیر بهاری»، «سنگِ اول»، «سنگ های من» و «سنگ روی سنگ» است. البته بعضی از این داستان ها چند سال پیش از چاپ نخست کتاب، منتشر شده بودند.
خیلی ها هوشنگ مرادی کرمانی را با “قصه های مجید” می شناسند. اما تعداد زیادی از داستان های او دست مایه ی فیلم های سینمایی نیز شده اند. از داستان هایی که در همین کتابِ تنور گرد هم آمده اند، تاکنون سه فیلم سینمایی ساخته شده است. در ادامه این فیلم ها را معرفی می کنم.

آدمیزاد هم مثل سیب زمینی است.
اگر نسل اندر نسل در همان خاک بی قوت بکارندش خوب رشد نمی کند.
بچه های من هر کدامشان جایی به دنیا آمده اند و اگر سرنوشتشان دست من باشد، باید در خاک غریب ریشه بدوانند.ناتانیل هاتورن
خاک غریب مجموعهای است از چند داستان کوتاه و در دو بخش روایت میشود. بخش اول شامل پنج داستان کوتاه غیرمرتبط به هم است؛ با این حال، فضا و شخصیت هایی شبیه به هم دارند. «خاک غریب»، «جهنم- بهشت»، «انتخاب جا»، «خوبی محض» و «به کسی مربوط نیست» داستان های بخش اول کتاب هستند. بخش دوم با عنوان «هِما و کاشیک»، سه داستان پیوسته با نامهای «اولین و آخرین بار»، «آخر سال» و «رفتن به ساحل» را دربارهی این دو شخصیت روایت می کند.
داستان ها هر کدام عشق هایی را روایت می کنند، میان آدم هایی معمولی. بیشتر شخصیت ها مهاجرانی از هند به آمریکا هستند که برای داشتن زندگی بهتر تلاش می کنند و اتفاقا موقعیت های خوبی هم به دست آورده اند. روابط بین نسل اول مهاجران و نسل های بعدی از بُن مایه های داستان هاست و شکافی که گاهی بین آنها ایجاد شده است. پایبندی به سنت ها و گاهی پس زدن آنها، رازها و احساساتی که آدم ها از یکدیگر پنهان می کنند و یا با هم به اشتراک می گذارند؛ همه و همه در مجموع داستان هایی گیرا را خلق کرده اند. ترجمه ی این کتاب نیز روان است و خواننده را با قصه همراه می کند.
احساس ها و غرایز انسان ها در همه جای دنیا یک جور است و آدم های داستان ها آنقدر واقعی هستند که بشود دوستشان داشت، برایشان دل سوزاند و یا از آنها متنفر بود.
کتاب خاک غریب با عنوان اصلی “Unaccustomed Earth” به نویسندگی “جومپا لاهیری” (Jhumpa Lahiri) در سال 2008 میلادی منتشر شد. “نشر ماهی” این کتاب را با ترجمه ی “امیرمهدی حقیقت” منتشر کرده است.

ترجمان دردها ترجمه ای است از Interpreter of Maladies نوشته جومپا لاهیری (Jhumpa Lahiri) که هشت داستان کوتاه با نام های یک مسئله موقتی، وقتی آقای پیرزاده برای شام می آمد، ترجمان دردها ، یک دربان واقعی، خانه خانم سِن، خانه تبرک شده، مداوای بی بی هلدر، سومین و آخرین قاره را روایت می کند. مژده دقیقی ترجمان دردها را به فارسی برگردانده و انتشارات هرمس منتشر کرده است.
داستان هایی از آدم هایی که قربانی زمانه ی دستخوشِ تحول شده اند. شاید من، شاید شما. در ادامه مطلب می توانید داستان “یک دربان واقعی” از کتاب ترجمان دردها که سرگذشت زنی به نام “بوری ما” را نقل می کند، بخوانید.
سر و ته
هنوز پشت لب هایش سبز نشده؛ اما انگار مدت هاست که منتظر مانده، چون زیر پاهایش علف سبز شده بود. هوای سردِ پاییز، از زمستانی سخت خبر می داد. پسرک کمی قدم می زد، چند قدم جلو می رفت و باز بر می گشت؛ به دیوار تکیه می داد و خیره به انتهای خیابان نگاه می کرد. تاریک نبود. اصلا چرا باید تاریک باشد. قصه هایی که در تاریکی و سرما رخ می دادند مربوط به سالهای دور است. آن زمان که هنوز خبری از برق رسانی و لامپ و پروژکتور نبود. حالا کسی برای نوشتن قصه های عاشقانه، منتظر مهتاب نمی ماند. هیچ چیز هم که نباشد، یک چراغ قوه که هست. از طرفی، این قصه که عاشقانه نیست.
انتهای خیابان یک دکه ی روزنامه فروشی پیدا بود. از همان هایی که به غیر از روزنامه های توقیف نشده، هر چیز دیگری هم می فروشند. اگر اینطور نباشد اصلا دخل و خرجشان جور نمی شود؛ شب است و هنوز روزنامه های زیادی فروش نرفته اند. یک میدان هم هست. بزرگ و شلوغ. ماشین ها دور میدان دور می زنند. از بالا که به میدان نگاه کنی یک دایره ی نورانی بزرگ می بینی؛ چیزهایی به سرعت به دایره نزدیک می شوند و انگار تحت تاثیر نیروی جاذبه ی آن قرار می گیرند و یکباره گویی این جاذبه از بین می رود و هر کدام به سویی پَرت می شوند. آدم ها هم هستند. از دور که اینطور به نظر می رسند. خسته از کارِ روزانه، منتظر ایستاده اند تا با چیزی غیر از پاهای ناتوان به خانه برگردند. از دور که اینطور به نظر می رسند.
خیلی عجیب است. انتهای خیابان شلوغ است اما حتی یک نفر هم از این خیابان عبور نمی کند. جز پیرمردی که لباسی شب نما به تن دارد و خیابان را آرام و با طمأنینه جارو می زند. هر چند پیرمرد کار بسیار مهمی انجام می دهد اما نقشی اساسی در این قصه ندارد. پسر جوان خیلی به او اهمیت نمی دهد. بعد از دو ساعت انتظار، به سمت دکه راه می افتد.
یک سیگار خرید و گوشه ی لبش گذاشت. می خواست ناراحتی هایش را دود کند. نگاهی دوباره به نقشه ای که دستش بود انداخت. زیر نورِ دکه. خشکش زد. چند بار نقشه را چرخاند. به میدان نگاه کرد. خیابانِ آن سوی میدان را دید که مردم می روند و می آیند. باورش نمی شد. این چه مرضی بود که به جانش افتاده بود. نقشه را سر و ته گرفته بود. تمام این دو ساعت. خیابان آن سوی میدان… دیگر باید سیگار را روشن می کرد. خیلی نیاز داشت. وقتی فندک را بالا آورد تازه فهمید که سیگار را سر و ته روی لبش گذاشته است.
«س.م.ط.بالا»
آخرین دیدگاهها