خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟(بخشی از شعر “داروگ” سروده ی نیما یوشیج)
خبری از غوغای رودخانه ی خروشان نبود. دشت تشنه بود و هر آنچه در دل داشت بخشیده بود به درختان تا زخم های مانده از شلاق سوزان خورشید را التیام بخشند. کودکان نمی خندیدند تا خشکی لب هاشان نترکد.
مردم دسته دسته سوی خانه ی حکیم روان شدند. چون گرد آمدند حکیم را خواندند.
گفت: از من چه می خواهید؟
گفتند: این چه حکایت است، چگونه است که نعمتی از آسمان بر ما فرو نمی ریزد؟ چگونه درهای رحمت خداوند بر ما بسته شده است؟ آیا دعای ما را نمی شنود و از حال ما خبر ندارد؟
گفت: پاک است خداوند از آنچه می پندارید. چگونه فراموش کردید آنگاه که غرق در نعمت بودید؟ چگونه قدر ندانسته و ناسپاسی کردید؟ این بلایی است که خود در آن تقصیر کارید.
گفتند: حکیم! چگونه ما را ناسپاس می خوانی حال آنکه شب و روز ذکر خدا می گوییم و عبادت می کنیم؟ چرا مردمان سرزمین های دیگر که به عیش و نوش مشغولند و غرق در لذات دنیا شدند به چنین بلایی گرفتار نیامدند؟
حکیم نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: قرآن خوانده اید؟
گفتند: آری!!!
گفت: “لاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ(آیه ی 31 سوره ی اعراف)” ما اسراف کردیم و خدا ما را دوست ندارد …